تویه مسجد نشسته بودم... سخنران بعد از نماز در مورد عصر ظهور و وظایف شیعه در زمان غیبت حرف میزد....🗣 رسید به جایی که گفت: شما اینهمه میزنید تویه سرتون اقا بیا اقا بیا!واسه اومدنش چکار کردید؟؟؟😕 بقیه حرفاش رو گوش ندادم...☹️ حسابی رفته بودم تویه فکر... دودوتا چارتا میکردم ببینم تویه پرونده اعمالم کاری واسه ظهور اقا کردم؟😢 بد جوری دلم گرفت چون هرچی میگشتم چیزی پیدا نمیکردم...😓 سرمو گذاشتم روی مهر ...😪 بغضم ترکید و های های گریه کردم ... 😭 تویه همون حال و هوا بودم که خانومی حواسمو پرت کرد... سرمو بلند کردم دیدم یه خانم مسنی کنارم نشسته و داره باهام صحبت میکنه اولش نفهمیدم چی میگه ولی بعد که دقیق تر شدم دوباره گفت دخترم چرا گریه میکنی؟ شما جوونا دلتون پاکه...🙂 گفتم دل پاک به چه دردم میخوره وقتی کاری واسه اقاجونم نکردم؟؟😔 یه لبخندی زد و گفت چرا انجام دادی....😉 بعد دستشو کشید رویه سرم و لبه ی چادرمو گرفت و گفت:😌 پس این چیه سر کردی؟😊 با تعجب نگاش کردم وبعد انگار متوجه منظورش شدم و بلند گفتم: 😧 چادرم! اره چااادرم! بازم این دفه نجاتم داد!😇😓 دوباره سجده کردم و ایندفه با اشک شوق خدا رو شکر کردم که حداقل ظاهرم رو واسه ظهور اقا حفظ کردم......😞 @dokhtaranchadorii