ی دانستند. اشک امانشان رابرید مرد وهمسرش در میان هق هق گریه واشک،دیگر توان کتمان وتظاهر به بیگانگی باپیرمرد را نداشتند.خواستند باکمال شرمندگی به حقیقت اعتراف کنند اما اینبارهم پیرمرد بامهرپدری نگذاشت فرزندش رسوا وخجالت زده شود. لب به شوخی گشود وشروع به تعریف خاطرات جوانی اش کرد....باظاهری شاد،امادلی آکنده از درد می گفت تااینکه ناگهان حالش دگرگون شد ... پیرمرد به انتها رسیده بود ... گویا در دل آرزو داشت ادامه ای نباشه مباداکه ته این ماجرابه رسوایی فرزندش ختم بشه... نفس های آخرش بود رسوندنش بیمارستان .ودیری نگذشت که جان به جان آفرین تسلیم نمود ...واینچنین دفترزندگانی اش باجفای فرزندبسته شد.😔 👌بیاییم قدر داشته ها راقبل ازاینکه ازدستشان بدیم بدونیم... خصوصا پدرومادر❣