خاطره اي از اوستا عبد الحسين برونسي
2خاطره از اوستا عبد الحسين برونسي از زبان همسر بزرگوارش
داستانك1:
پسرم از روي پله ها افتاد.دستش شكست.
بيشتر از من عبدالحسين هول كرد.بچه را كه داشت به شدت گريه مي كرد،بغل گرفت.
از خانه دويد بيرون.چادر سرم كردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتي ديدم دارد مي رود طرف خيابان.
تا من رسيدم بهش،يك تاكسي گرفت.
درآن لحظه ها،ماشين سپاه جلوي خانه پارك بود.
****
داستانك 2 :
جهيزيه ي فاطمه حاضر شده بود. يك عكس قاب گرفته از باباي شهيدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بيا مادر! اينو بگذار روي وسايلت.
به شوخي ادامه دادم:
بالاخره پدرت هم بايد وسايلت رو ببينه كه اگر چيزي كم و كسري داري برات بياره.
شب عبدالحسين را خواب ديدم. گويي از آسمان آمده بود؛ با ظاهري آراسته و چهره ي روشن و نوراني. يك پارچ خالي تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت:
اين رو هم بگذار روي جهيزيه ي فاطمه
فردا رفتيم سراغ جهيزيه. ديديم همه چيز خريدهايم، غيراز پارچ
برگرفته از كتاب سالكان ملك اعظم 2 «منزل برونسي»
شادی روح شهید برونسی صلوات
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii