#رمان_عقیق_پارت_صدوسوم
📚 اضطرابش مهار ناشدنی بود و او حتی نمیدانست چطور باید شروع کند و حرف بزند....بید مجنون مورد نظر آیه را پیدا کرد و روی نیمکت کوچکش نشست....جای دنجی بود و لبخندی زد
به این سلیقه ی خوب دخترش...آیه را دید که از دور می آید و برایش دست تکان میدهد... ضربان قلبش تند تر رفت....آنقدر که میترسید صدایش به گوش آیه برسد....آیه خندان نزدیکش آمده و چون راه را تند آمده بود نفس نفس زنان گفت: سلام حورا جون... ببخشید معطل شدید...
بعد با چشم نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت: شهرزاد نیست؟
حورا لبخند محوی زد و گفت:سلام...نه شهرزاد نیست من با خودت کار داشتم!
دلشوره ی بی موردی سراغ آیه آمد...کنار حورا نشست و حورا با لبخند و لحنی که عشق در آن موج میزد گفت::تقدیم به شما!
آیه هیجان زده دسته گل ها را گرفت و گفت: وای خیلی ممنونم... خیلی قشنگه... من عاشق نرگسم.
حورا تنها نگاهش کرد....چقدر دلش میخواست این دخترک را در آغوش بگیرد و آنقدر در همان حال بمانند تا این بیست و چهار سال دلتنگی رفع شود....آیه کنجکاو پرسید:حالا کارتون چی بود حورا جون؟
حورا تنها نگاهش کرد.....مستاصل و در مانده...واقعا نمیدانست از کجا باید شروع کند.....نفسی کشید و بی مقدمه از آیه پرسید:آیه...تو منو نمیشناسی؟
آیه با تعجب چشم از نرگسها گرفت و گفت: منظورتونو متوجه نمیشم!
_منظورم واضحه!
آیه گنگ نگاهش میکند و لحظه ای از ذهنش میگذرد نکند فهمیده باشد؟
دستی به مقنعه اش میکشد و میگوید: خب شما مادر شهرزادید همسر دکــ....
حورا کلافه میگوید:نه...اینا نه...یه ربط دیگه..
آیه داشت مطمئن میشد:چه ربطی؟
حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند: میدونستم از من چیزی بهت نمیگن...
چشمهای آیه گرد شده...پس فهمیده بود....فکر این لحظه را نمیکرد....برنامه ای هم برایش نداشت...دست روی قلب طغیانگرش گذاشت....سرش را به زیر انداخت و زمزمه کرد: چرا...گفتن...برام از شما گفتن!
حورا شوکه نگاهش کرد....آیه هم به چشمهایش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت: چه عجب مامان حَورا...
حورا فقط نگاهش میکرد....در واقع یک دفعه و آنی خالی شده بود....تصورش سخت بود یک روی آیهاش او را مامان حَورا صدا کند...آیه دستهای خوش فرمش را در دست گرفت و گفت:من میدونم چه ربط دیگه ای بین ما هست.... من شما رو میشناسم....درست همون شبی که عطر مادرانه تون کل فرودگاه رو پر کرده بود....درست همون شبی که محکم بغلم کردید و گرما ی آغوش بیست و چهارسال پیشو یادم انداختید شناختمتون!
اشکهای حورا را از گونه اش پاک کرد و گفت: من شما رو میشناسم مامان حَورا.... قدیما حدود بیست و چهارسال پیش نه ماهی همسایه هم بودیم....یه چند وقتی با لگد زدنام مزاحمت شدم...البته حالا میفهمم دنیا اونقدری ارزش نداشت که واسه خاطرش به شما لگد بزنم....من آیه ام مامان حورا....خوب میشناسمت....شما همون زنی هستی که دردناک ترین لحظات عمرتونو برای به دنیا آوردن من تحمل کردید.....من میشناسمت مامان حَورا....شما مامان حَورای منی همونی که....
بغضش را فرو خورد و با همان صدای لرزان و لبخند به لب گفت: ولش کن... بحث ترجیح و مرجح زیادی این لحظاتو تلخ میکنه....مهم اینه که من و شما اینجاییم من دست شما رو تو دستم گرفتم و به این فکر میکنم چقدر دستاتون با لاک صورتی کمرنگ خوشکل میشه و تو فکر یه امر به معروف
و نهی از منکر جانانه ام که ....
حورا نگذاشت آیه حرفش را کامل کند و محکم اورا در آغوش گرفت و بلند بلند هق هق میکرد و میان هق هق هایش میگفت: الهی فدات شم دختر مامان... ببخش...ببخش دختر مامان....من برات📚
@dokhtaranchadorii