#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستوششم
📚 _سلام دکتر...
با لبخند شیطنت آمیزی گفت:سلام آیه... و بعد از چند لحظه مکث اضافه کرد:خانم!
آیه هرچه اندیشید نمیتوانست به این چیزهای به نظرش مسخره واکنشی نشان دهد.....آیین نگاهی به ساندویچ در دستانش کرد و گفت:خوشمزه ترین الویه ای بود که این چند وقت درست کرده...
آیه نیز لبخند میزند....آیین ادامه میدهد: هیچ وقت برای هیچ کدوممون باکس پر از غذا نیاورده بود محل کارمون.
آیه باز هیچ نمیگوید....آیین دیگر حرصی نمیشد از این سکوتها....برعکس آیه می ایستد و خیره به آسمان پر ستاره میگوید: چرا همه تو رو یه جور دیگه دوست دارن؟ یه جور خاص توی دل
میشینی؟
آیه دیگر طاقت نیاورد و معترض گفت:آقا آیین....
آیین دوبار برگشت و نگاهش کرد:بله؟
آیه عصبی گفت: رعایت کنید دکتر!
آیین اخمی میکند و میگوید:دکتر نه....آیینو قشنگ تر تلفظ میکنی!
آیه دستی به مقنعه اش میکشد و با ببخشیدی میخواهد برود که آیین میگوید: صبر کن.
برمیگردد سمت آیین....آیین با طمانینه سمتش آمد وگل را سمت آیه گرفت....آیه متعجب نگاهش کرد:این چیه؟
آیین نگاهی به بالا و پایین نرگسها انداخت و گفت: معلوم نیست؟ آیه است!
آیه گیج پرسید:چی؟
_آیه...آیه است....
_متوجه منظورتون نمیشم.
آیین لبخند زنان به گل نگاه کرد و گفت: خودت گفتی آدم هر وقت یه چیزو ببینه و یاد خدا بیوفته اون چیز میشه آیه ، خب اینم یه آیه است....وقتی میبینمش یاد تو وخدات میوفتم!
_خدام؟
_اوهوم...خدات فرق داره با خدای ماها ، خیلی سفت بغلت کرده نه؟
آیه تک خنده ای کرد و مبهوت به آیین نگاه کرد...کفر میگفت چرا مرد روبه رویش؟
آیین نرگسها را دوباره به سمتش گرفت و گفت: بگیر دیگه!
آیه مردد ماند و بعد از چند لحظه مکث آن را گرفت....آیین سرخوش و لبخند زنان از کنارش گذشت و روز به خیر کوتاهی گفت...آیه فرصت را غنیمت شمارد و گفت:راستی دکتر!
آیین سمتش برگشت که آیه با لبخند مرموزی گفت: جسارتا من (تو) نیستم ، (شما) صدا کنید راحت ترم!
دل آیین هم ضعف همین اخلاقهای آیه را میرفت دیگر!
امیرحیدر که بعد از کلی منت دکتر سهرابی را کشیدن راضی اش کرده بود تا دقایقی ابوذر را ببیند حین بازگشت به بخش و اتاقش نگاهش رفت سمت پنجره ی سالن و تراس نسبتا بزرگ بیمارستان و البته آیه و آیینِ پشت شیشه ها. نگاهش بین نرگسهای آیه و سرپایینش در حرکت
بود....بی آنکه خود بخواهد حس بدی نسبت به دکتر روبه روی آیه به او دست داد...برادر بود دیگر....از آیه اما انتظار نداشت...از خودش پرسید انتظار چه چیزی را؟ روبه روی آیین ایستادن و گل نرگس به دست گرفتن؟ کلافه نگاه از آن دو گرفت و به سمت اتاقش حرکت کرد ، کاش زودتر ترخیص شود این برادرانه ها داشت کار دستش میداد!
آیات (فصل چهاردهم)
نگاهم میرود سمت اتاق امیرحیدر...امروز پنجمین روزی است که او اینجاست فردا مرخص میشود.....ابوذر هم حالش بهتر است....خوب است اوضاع تقریبا ، یعنی نگاه که میکنی همه چیز سرجایش است جز یک چیز که نمیدانم چیست؟ یک چیز که شبیه همیشه نیست و نمیدانم آن چیز چیست....مثلا عقلم که فرمان داده بود بروم وضعیت بیمار بغل دست امیرحیدر را چک کنم...البته خیلی هم غیر عاقلانه نبود....از صبح به هیچکدامشان سرنزده بودم و خب میشد کمی هم منتظر باشم اما خب....📚
@dokhtaranchadorii