² [روایتِ هشت روز خادمیِ دخترانه | روزِ اول محرم 💌]
🕊 [مهمان ویژهی اولین روز: شهید عمران بهرامی | افتخار محله حسنیه]
صدای جاروبرقی در صحن مسجد پیچیده بود.
بچههای واحد نظافت مثل لشگری بیسروصدا، با حوصله و دقت، مسجد را جارو میزدند. گویی زمین را برای قدمهای عاشقانهی دختران محله مهیا میکردند. همهچیز آماده بود؛ مسجد در انتظار مهمانها میدرخشید.✨
از آنسو، بچههای تدارکات، قالبهای یخ به بغل گرفته و یکییکی وارد میشدند😁
تا شربتی از آبلیمو و بهارنارنج را روانه کنند😋
(گرما؟ حریف تمرکز و دلگرمیِ ما که نمیشه! 😉)
اما آنطرفتر ..؛ اضطراب در اوج بود!😰
بچههای رسانه، با لپتاپی از دل دههی هشتاد، به نفسنفس افتاده بودند.
ویدئوپروژکتور کهنهی مسجد، تن به همکاری نمیداد😩
همه آماده بودیم برای اعلام کنسلی آیتم شهدایی که . .
ناگهان ناجی از راه رسید!
مربی کودک، با لپتاپ مجروحش، به میدان آمد و لبخند را به لبها برگرداند.
آیتم برگشت؛ هیئت نجات پیدا کرد!🤩
و حالا، نوبت ورود مهمانها بود . .
یکییکی وارد میشدند؛ با چادرهای مشکی، نگاههای پرشور، و دلهایی آماده برای شنیدن روضهی سالار شهیدان🖤
بچههای خادم، با لبخند و افتخار، دم در ایستاده بودند. هیئت، از همان روز نخست دلهای ما را تسخیر کرد❤️🩹
- لحظهبهلحظهی روز اول:
▪️صحن مسجد، زیر دستهای خادمها مثل دل عاشق، جلا گرفت.
▪️ موکبِ ساده اما صمیمی، عطردار شد از بهارنارنج و لبخندهای بیبهانه.
▪️ صوت و تصویر، با دستانی مضطرب اما امیدوار، به زندگی برگشت.
▪️ مهمانها یکییکی رسیدند؛ با دلهایی بیقرار، لبهایی سلامگو، چشمهایی رو به نور.
▪️صدای قرآن و زیارت عاشورا پیچید و دلها نرم شد.
▪️آیتم شهدایی پخش شد؛ قابِ تصویرها، قاب دلها را لرزاند.
▪️آنسوتر، دنیای دیگری جاری بود؛ قصهگویی، کاردستی، و خلاقیتی کودکانه
▪️و بعد . . صدای روضه، مداحی، همخوانی؛ گویی فرشتگان کنارمان نشسته بودند.
▪️لقمههای خوشمزهی بندری، با دستان دختران خادم، طعمی از محبت داشت.
و اما ما
تازه گرم شدیم . .
روز اول گذشت،
اما قلبهایمان هنوز در هوای ناب همان روز، جا مانده🥺.
ادامه دارد . . .
تابستان ¹⁴⁰⁴
🗣. راوی: عزتی پور
✍🏻. نویسندگان: مسرور _ صولتی
#پایگاهکوثر
#معاونتفرهنگی
#هیئترضوانالرضا
#حوزهحضرتآسیه
🌐'
معاونت روابط عمومی و رسانه