محمد گفت<<مامان جان، دیپلم را که گفتی گرفتم. دایی هم شدم. حالا مزد مادربزرگ شدن شما این است که با لبخند من را بدرقه کنی.>>این درخواست را آنقدر لطیف و دلنشین مطرح کرد که ناخواسته خنده ام گرفت و گفتم:<<جایی که خدا اجازه داده بروی، من چه حرفی می توانم بزنم!>>
مهاجر سرزمین آفتاب ص ۱۶۷