پرده دوم
اینجا دو مادر شهید نشسته اند.چادرهای شان نشان می دهد کدام میزبان است کدام میهمان.
میزبان مادر شهید سجاد است و میهمان مادر شهید مرتضی.
هر دو دربارهی پسران شهیدشان حرف می زنند.
گله نیست،شکوِه نیست،شرح دلتنگی است.مادر سجاد می گوید:«ما که ناشکری نمی کنیم، باعث افتخار مایه. سرفرازیِ مایه که پسرمان شهید شده .اما دلم تنگ میشه. خیلی دلم تنگ میشه. پرپر می زنم که کاش امروز سجاد بیایه و بغلش کنم.»
مادر شهید مرتضی می گوید:« همینش خرابه. همین که دلت تنگه ولی نمی تونی بغلش کنی.من هر روز چند بار به موبایل پسرم زنگ میزنم که عکسش را هی ببینم و فکر کنم الان جواب میده و صدایش را می شنوم. هر روز صبح اول به مرتضی زنگ میزنم.۱۹ خرداد که آمد خداحافظی کرد و رفت تهران سر کارش،آخرین دیدار ما بود. چه خبر داشتیم که چند روز بعد چه می شود. پسرم یک روز با سر آمد یک روز با پا.
دو شب پیش پاهای مرتضی شناسایی شده بود و برای ما آوردند...»
این دو مادر حرفها دارند با هم. برای هم روضه می خوانند، همدیگر را تسلا می دهند، دلشان برای هم می سوزد و هم زبان های خوبی برای یکدیگرند.
هر کدام میخواهد به دیگر صبر بدهد. هر کدام به دیگری حق میدهد که دلتنگ باشد.
«خیلی سخت است...خیلی سخت است...ندیدن بچهها.همینش خرابه که دیگر دیدارمان هیچ روز و ساعتی اتفاق نخواهد افتاد. »
از شهید سجاد یک کیان هفت ساله مانده و یککیارش دو سه ساله که بعد از شهادت پدرش متولد شد.
از شهید مرتضی هم دو دختر خردسال به یادگار مانده است.
ما به شهدا وخانواده شهدا مدیونیم😔😔😔