🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#ایلآی
به قلم
#یاس
مامانی مامانی
از خواب پریدم
_ماما خاله آیناز زنگ زده
_کو
_داره با آنام صحبت میکنه آنام گف بیام بیدارت کنم
باشه مامانی الان میام
کش و قوسی به خودم دادم و رفتم پیش مامانم
_بیدار شدی
گفتم بیدارت کنم از الان بخوابی شب بد خواب میشی
_آره
ساعت نگاه کروم حدود یک نیم ساعت خوابیده بود
_آیناز زنگ زده بود
_هم آیناز هم فاطمه
_چی میگفتن
_همینحوری میخواستن بدونن چطور بود کارت
_آها
رفتم آبی به صورتم زدم و دیگه از اون بی حالی قبل خوابم خبری نبود
_امممممم مامان چی پختی بوش کل خونرو گرفته
_همونی که دوسش داری و آخرین بازهفت هشت پیش پختم خوردی
با دیدن کوکو سبزی چشمام از خوشحالی برق زد
من عاشق کوکو سبزیم
یه تیکه که قشنگ سرخ شده بود گذاشتم تو دهنم
_وااای مامان فوق العادس
_نوش جان
آیسو_به منم بده مامانی
با صدای بلند خندیدم
_بیا عزیز دلم
چه مامانی هستم من
_وقتی حرف کوکوسبزی باشه تو که هیچ کس نمیشناسی
_چه خوب که یادته منه
_مثل اینکه بچمی ها
شام با لذت تمام خوردم وبعد شستن ظرفا و دم کردن گفتم
_من برم دفترمو بیارم یکم مطالب امروز بخونم
_منم آیسورو ببرم بخوابونم وقت خوابشه
_دستت درد نکنه مامان همه زحمتا رو دوش تو
_زهرا خانم چهار پنج تا کتاب داستان داده به آیسو قول دادم امشب براش داستان بخونم
بعد دست آیسورو گرفت و بعد از بوسیدن آیسو رفتن که بخوابن
تو سکوت شب نشستم و همه مطالبی که نوشته بودم خوندم
مرحله به مرحله تو ذهنم کارای خانم بهرامی میاوردم و مطالب میخوندم
کم کم سوالات تو ذهنم نقش میبستن
ساعت نگاه کردم ساعت دوازده شب بود
ساعت صفر که شد گوشیم زنگ خورد سریع صداشو کم کردم که مامان اینا بیدار نشن
شمارشو که تو صفحه ی گوشی دیدم ناخودآگاه لبخند رو لبم مهمون شد
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🌕
@donyaye_ajayeb