دنیای عجایب
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایل‌آی به قلم #یاس آیسو_مامانی خاله زهرا اومد مارو برد مسجد بعدم
🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم مامانی مامانی از خواب پریدم _ماما خاله آیناز زنگ زده _کو _داره با آنام صحبت میکنه آنام گف بیام بیدارت کنم باشه مامانی الان میام کش و قوسی به خودم دادم و رفتم پیش مامانم _بیدار شدی گفتم بیدارت کنم از الان بخوابی شب بد خواب میشی _آره ساعت نگاه کروم حدود یک نیم ساعت خوابیده بود _آیناز زنگ زده بود _هم آیناز هم فاطمه _چی میگفتن _همینحوری میخواستن بدونن چطور بود کارت _آها رفتم آبی به صورتم زدم و دیگه از اون بی حالی قبل خوابم خبری نبود _امممممم مامان چی پختی بوش ‌کل خونرو گرفته _همونی که دوسش داری و آخرین بازهفت هشت پیش پختم خوردی با دیدن کوکو سبزی چشمام از خوشحالی برق زد من عاشق کوکو سبزیم یه تیکه که قشنگ سرخ شده بود گذاشتم تو دهنم _وااای مامان فوق العادس _نوش جان آیسو_به منم بده مامانی با صدای بلند خندیدم _بیا عزیز دلم چه مامانی هستم من _وقتی حرف کوکوسبزی باشه تو که هیچ کس نمیشناسی _چه خوب که یادته منه _مثل اینکه بچمی ها شام با لذت تمام خوردم وبعد شستن ظرفا و دم کردن گفتم _من برم دفترمو بیارم یکم مطالب امروز بخونم _منم آیسورو ببرم بخوابونم وقت خوابشه _دستت درد نکنه مامان همه زحمتا رو دوش تو _زهرا خانم چهار پنج تا کتاب داستان داده به آیسو قول دادم امشب براش داستان بخونم بعد دست آیسورو گرفت و بعد از بوسیدن آیسو رفتن که بخوابن تو سکوت شب نشستم و همه مطالبی که نوشته بودم خوندم مرحله به مرحله تو ذهنم کارای خانم بهرامی میاوردم و مطالب میخوندم کم کم سوالات تو ذهنم نقش میبستن ساعت نگاه کردم ساعت دوازده شب بود ساعت صفر که شد گوشیم زنگ خورد سریع صداشو کم کردم که مامان اینا بیدار نشن شمارشو که تو صفحه ی گوشی دیدم ناخودآگاه لبخند رو لبم مهمون شد 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 🌕 @donyaye_ajayeb