داستانی آموزنده عابدی سر کوه لبنان عبادت می‏ کرد که روزها روزه دار بود و هنگام افطار خداوند متعال روزی یک قرص نان روزیش کرده بود که نصف آن را افطار و نصف دیگرش را برای سحر میگذاشت یک شب به وقت همیشگی صبر کرد و نان نیامد یکساعت صبر کرد خبری نشد، دو ساعت گذشت نان نیامد بیطاقت شده از کوه پائین آمد در آن نزدیکی یک قریه‏ ای بود که اهل آن همه نصرانی و گبر و بت پرست بودند. بطرف قریه سرازیر شد و سراسیمه به در خانه‏ ای رفت و در زد پیرمرد گبری در را باز کرد عابد اظهار گرسنگی کرد پیرمرد رفت توی خانه و دو قرص نان برایش آورد عابد نان را گرفت و بطرف صمعه و عبادتگاهش حرکت کرد. سگی در خانه پیرمرد نگهبانی میکرد تا چشمش به عابد افتاد، دنبال عابد حرکت کرد و شروع به پارس نمودن و تعقیب او و گوشه لباسش را گرفتن کرد. عابد از ترس یکی از آن نان ها را جلو سگ انداخت. سگ نان را برداشته و خورد و باز پارس کنان پی ‏عابد براه افتاد. نان دومی را هم به سگ داد او خورد و باز پارس کنان در پی‏ عابد راه افتاد عابد با دست خالی و شکم گرسنه نگاهی به سگ نمود و گفت تا بحال سگِ به بی‏حیائی تو ندیده بودم، دو قرص نان از پیرمرد گرفتم و آن را هم بتو دادم چرا هنوز پارس می‏کنی و دنبال من می‏آیی؟ بقدرت کامله الهی قفل خاموشی از دهان آن سگ برداشته شد و به زبان آدمی گفت: من سالهاست که مأموریت نگهداری خانه این پیرمرد را دارم و محافظ گوسفندان او می‏باشم و آنچه بمن میدهد قانعم و گاهی هم مرا فراموش می‏کند استخوان و تکه نانی خشکیده ‏ای بمن بخوراند در این حال شاکرم ، در خانه دیگری نرفتم اگر بدهد میخورم اگر ندهد صبر می‏کنم. اما تو یکشب نانت نرسید صبر نکردی از در خانه پروردگاری که عمری را بتو روزی داده روگردانیدی و بدرخانه کسی که گبر و ضد خداست و از دشمنان اسلام است پناه بردی و بار منت دیگری را کشیدی حالا بگو ببینم من بی‏حیا هستم یا تو. عابد با شنیدن این سخنان حق، از خود بی‏خود شد و نقش زمین گردید و وقتی که بهوش آمد پی به اشتباه خود برد و توبه نمود و حالش به عبادت بیشتر شد و یکی از اولیاء گردید. رحیمی چاره سازی بی‏نیازی‏ کریمی دلنوازی دادخواهی‏ خوشا آنکس که بندد باتو پیوند خوشا آن دل که دارد باتو راهی‏ مران از آستانت بینوا را که دیگر در بساطم نیست آهی‏ مقام و عزّ و جاهت چو ستایم‏ که برتر از مقام عز و جاهی‏ فناکی دولت سر در پذیرد که اقلیم بقا را پادشاهی‏ ز نخل رحمت بی‏انتهایت‏ بیفکن سایه بر روی گیاهی‏ به آب چشمه لطفت فرو شوی‏ اگر سرزد خطائی اشتباهی‏ مرآن یا رب ز درگاهت رسارا پناه آورده سویت بی‏پناهی‏