📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_پانزدهم
... از بعدِ «بله» احساس میکنم قد کشیدهام. با هر تبریکی که به سویم سرازیر میشود، سنگینی بار مسئولیت را بیشتر احساس میکنم. مسئولیت، آدم را بزرگتر میکند؛ مسئولیتِ فاطمه داشتن... خلوتتر که شد، رفتم به اتاق فاطمه. روبرویم میایستد و لبخند به لب، نگاهم میکند و من تنها سپرم که یک دسته گل بود را به دستانش میسپارم. کنارش که مینشینم تازه «آرامش» برایم معنا میشود؛ تمام استرسهای روز و شب از خاطرم میرود.
چند دقیقهای حرف زدیم و شوخی کردیم. وسط حرفها، شاخه گل را که توی کتم پنهانش کرده بودم، گرفتم سمتش. 🌹شاخه گل را سپردم به 💐دستهی گل. گفتم:«اینو قایم کرده بودم که یهویی بهت بدمش!» چشمهایش درخشیدند. غافلگیر شده بود. به فاطمه تبریک گفتم! زندگیمان مبارک باشد!
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔
#راستی_دردهایم_کو
💭📎
𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪