دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۴ نزدیک رفتنمون به مهمونی مامانم گفت برم آماده بشم منم و
۲۵ مریم.ر نه دیگه فرصت فکرکردن ندارم😣 من با خدا عهد کردم که نمازمو بخونم حالا بخاطر حرف وتمسخر اینا عهدی که بستمو فراموش کنم😢 نه این منصفانه نیست😔 خدا به من آرامش داد من نباید هیچوقت فراموشش کنم❤️ از روی مبل بلندمیشم یواشکی به عمَم میگم _عمه یه چادر و یه مهربه من میدی؟😶 _برای چی عمه جون؟میخوای نمازبخونی؟🙁 _بله _باشه بزار پیداکنم😐 عمه گفت بزار پیداکنم😳یعنی تو این خونه حتی یک نفرم نماز نمیخونه🤔 دخترعمَم بلندگفت _عمه و برادرزاده چی پِچ پِچ میکنید؟😉 عمه بلندگفت _مریم میخوادنمازبخونه دارم دنباله مهرمیگردم☺️ _مریم میخوای نماز بخونی😝 _آره مگه چیه؟😒نمازخوندن خنده داره؟ با ناراحتی میرم تو اتاق و بایک مهر وچادر نمازمو میخونم . آخیش چه آرامشی اصلا دیگه ناراحت مسخره کردن دخترعمه هام نبودم همین آرامش برام کافیه حس میکنم خدا منو دید که دربرابر اونا کم نیاوردم الانم حتما خدا راخیلی خوشحال کردم😌 دیگه وجدانم راحته البته اگه اول وقت میخوندم دیگه خیلی عالی میشد☹️ از اتاق اومدم بیرون دخترعمم گفت _مریم یدفه حالا که اومدی یکمم برامون برو روی مِمبر😄 یکی دیگشون گفت _ قبول باشه حاج خانوم مریم😆 خلاصه هرکدومشون یچیزی گفتن و منو مسخره کردند😔 اما اصلا دیگه برام مهم نیست بزار هرکس هرچی میخوادبگه من تا خدا رو دارم احتیاج به هیچکس ندارم🤗 تازه پیداش کردم دیگه هیچوقت از دستش نمیدم😢 آخیش بلاخره از مهمونی امشب خلاص شدیم؛ شنبه شد من بعد از یه آرایش خیلی مختصر رفتم دانشگاه دیگه آرایشم مثل قبل غلیظ نبود💅👄💄 انگار از وقتی نمازخون شدم دلم میخواد آرایشم کم باشه موهاموهم یکم دادم داخل مقنعه وقتی رسیدم دانشگاه باز هم دلم لرزید😥 من هنوزم آقای منتظری را دوست دارم با اینکه تحقیرم کرد و غرورموشکست😔مریم آخه تو چِته؟؟کسی رو دوست داری که هیچ حسی بهت نداره و این همه بخاطرش وقار و شخصیتتو خورد کردی💔 تا جایی که ممکنه سعی میکنم طبقه پایین نرم مگر اینکه مجبورشم با اینکه ازش خیلی ناراحتم اما هنوز جاش تو قلبمه😞❤️ اما امکان نداره دیگه به سمتش برم توی کلاس زهرا رو دیدم هنوز استادنیومده بود _سلام مریم جونی😘 _سلام زهراجونی😘 _خوبی عزیز؟ _زهرا تو از هرکسی حالمو بهتر میدونی دیگه پرسیدن داره😔 _ناشکری نکن بانو بگو خدایا شکرت😊 _خدایاشکرت😢 _اونروز دیدم از گلستان رفتی بیرون اما گفتم شاید نخوای باکسی حرف بزنی یا چیزی بگی یبار بهت زنگ زدم جواب ندادی😢 _باورت میشه نمیدونم گوشیم کجاست؟ _ای جان😔 _استاد اومد بعد از کلاس برات تعریف میکنم _آخ جون باشه😊 بعد از کلاس همه چیو برای زهرا تعریف کردم همبنجوری که تعریف میکردم اون صحنه ها جلوی چشمم میومد و اشک چشمامو پرمیکرد 😢بعد با زهرا رفتیم نمازظهر خوندیم دیگه کلاس نداشتم اونروز میخواستم زودبرسم خونه حوصله سرویس دانشگاهو بچه ها رو نداشتم خواستم با تاکسی برم که یدفه ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman