دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۵ #نویسنده مریم.ر صبح از خواب بیدارشدم چند دقیقه ایی به
۴۶ مریم.ر بعدازظهر شدای خداچرا زنگ نمیزنند😔 صدای تلفن اومد😟این دیگه خانوم منتظریه😵 مامانم که جواب داد شنیدم که گفت؛ ما رو ببخشید ان شاءالله پسرتون با یه دختر دیگه خوشبخت بشه مامانم که اینو گفت از همه چی ناامیدشدم😔 وقتی مامانم گوشیو قطع کرد گفت _خانوم منتظری بود _مامان چرا گفتی نه😥 _مریم ما دیشب باهات یه عالمه حرف زدیم دوباره رفتی سرخونه اول؟ _مامان من با آقای منتظری خوشبخت میشم توراخدا با بابا حرف بزن😢 _بازم حرف خودتو میزنی من برم به کارام برسم _مامان با بابا حرف میزنی😢 _دخترم اینا به ما نمیخورند اذیتت میکنند _مامان لطفا😔اینا اینجوری نیستن _دوسش داری؟ سرموانداختم پایین و سکوت کردم _فکرنکنم بابات راضی بشه حالا ببینم چی میشه مادرم با پدرم صحبت کرد اما راضی نشدخدایا چرا اینقدر توی کارام گره میخوره😔 فردا رفتم دانشگاه وقتی ماشینو پارک کردم یکی صدام زد آقای منتظری بود _سلام _سلام _ببخشید میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ _خواهش میکنم _مثل اینکه جواب خانوادتون منفی بود _بله😔 _میتونم حدس بزنم ؛ شاید باخودشون گفتن ما از لحاظ اعتقاداتی بهم نمیخوریم _درسته😔 خانواده شما چی؟ _اونا مخالفت زیادی نداشتن آخرش چون من میخواستم راضی شدند _پس خانواده شما هم خیلی موافق نبودند😔 _خانوم کمالی خودتونو ناراحت نکنید فکرکردین من به این راحتی پاپس میکشم؟ با این حرف انگار جون گرفتم همه ناراحتیهامو یه لحظه فراموش کردم _من خودم با پدرتون صحبت میکنم؛فعلا با اجازتون خداحافظی کرد و رفت من هنوز همون جا ایستاده بودم و نگاهش میکردم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman