دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۱ #نویسنده مریم.ر توی راه علی آقا به محمد زنگ زد و گفت
۷۲ مریم.ر بازوی محمد بعد از یه مدت خوب شد منم دیگه خیالم راحت شد . صبح از خواب بیدار شدم یه نگاه به چهره دلنشین محمد کردم بعدش یه نگاه به ساعت ؛ امروز جمعه بود ؛ دستمو آروم روی موهای مشکی و براقش کشیدم در اتاقو آروم بستم امروز که جمعه هست سروصدا نکردم تا یکم دیگه بخوابه ؛ اومدم توی آشپزخونه کتری رو آب کردم و گذاشتم روی اجاق و زیرشو کم کردم . یدفه احساس کردم داره سرم گیج میره نشستم روی صندلی ناهار خوری ؛ چرا یدفه سرم گیج رفت😕 یکم نشستم روی صندلی گوشیم روی میز بود برداشتم و یکم خودمو سرگرم کردم تا اینکه محمد بیدارشد _سلام علیکم _علیکم سلام😌 صبحتون بخیر قربان _صبح شمام بخیر فرمانده _خوب خوابیدیا😉 _آره ؛ تو چقدر زود بیدارشدی بانو _خوابم نبرد😊 صبحانه رو حاضر کردم ؛ وقتی که صبحانه تموم شد محمد رفت تلویزیون تماشا کرد منم ظرفهای صبحانه رو شستم ؛ ای وای دوباره سرم گیج رفت چرا من اینجوری شدم😥 نکنه چیزیم شده ؛ به محمد نگاه کردم هیچی نگفتم که ناراحت نشه یه لیوان آب خوردم . بعدشم اومدم کنار محمد نشستم و تلویزیون تماشا کردم _محمد _جونه محمد _حوصلم سررفت☹️ _زیرشو کم کن😊 _عه😒 _عذرخواهی😅 میخوای بریم بیرون؟ _کجا مثلا؟🤔 _هرجایی که تو بخوای _بریم پارک یکم پیاده روی؟🙂 _خوبه یدفه تلفن زنگ خورد تلفنو جواب دادم _الو _سلام زن داداش _سلام آقا مرتضی خوب هستین؟خانواده خوبن؟ _ممنون سلام میرسونن . داداشم هست؟ _بله الان گوشیو میدم بهشون . از من خداحافظ سلام برسونید _سلامت باشید خداحافظ محمد داشت با برادرش صحبت میکرد و من کنجکاو بودم که چی میگن ؛ بعد از اینکه خداحافظی کردن گفتم _داداشت چی میگفت؟ _ما رو برای شام دعوت کرد . پیاده رویمون امروز کنسل شد عزیزم . هفته دیگه میریم . باشه خانوم؟ _باشه ؛ اشکال نداره امشب شب خیلی خوبی بود🤗 گفتیم و خندیدیم ؛ خیلی دلم میخواست یه روزم بریم خونه پدرم به خوبی و خوشی بگذره😔 اما هنوزم که هنوزه با محمد رفتارشون خوب نیست😢 محمد هم گناه داره غرورش میشکنه با حرفهای خانوادم ؛ یعنی درست میشه یا این حسرت برای همیشه تو دلم هست😔صدای محمد شنیدم که میگه _مریم خانوم گوشیت زنگ میخوره رفتم از کیفم گوشیمو درآوردم زهرا بود یدفه قطع شد خیلی زنگ خورده بود من دیر متوجه شدم . از زهرا یکم ناراحت بودم ؛ چون میدونست من روی نیلوفر حساسم و خوشم نمیاد جایی که محمد هست اونم باشه میتونست قبل از اومدن ما بهم یواشکی خبر بده که نیلوفرهم قراره بیاد . میخواستم شمارشو بگیرم ببینم چیکارم داره اما منصرف میشم و میرم کمک جاریم برای پهن کردن سفره بعداز شام دوباره صدای زنگ گوشیم اومد ؛ بازم زهرا بود😕 _الوسلام _سلام مریم جان خوبی؟😊 _خوبم ممنون _چقدر شلوغه کجایی؟😕 _خونه برادرشوهرم اینا _مریم جون اون روز خیلی زود رفتین یه روزم درست حسابی بیاین اینجا😊 _نه زهرا جون ما که زحمت دادیم _چه زحمتی عزیزم _بعد که ما رفتیم نیلوفر اینا اومدن؟ _آره اوناهم اومدن باشوهرش _شوهرش؟😳مگه شوهرکرده؟🙁 _آره یک ماهه . بهت نگفته بودم؟ _نه _حتما یادم رفته _من از اومدنش یکم ناراحت بودم میدونی که چرا☹️ _آره میدونم😄 برای همین بهت زنگ زدم _راستی ؛ شوهرش خوبه؟ _آره خداراشکر _خداراشکر . باور کن خیلی خوشحال شدم . باورت میشه؟ _ باورم میشه چرا نشه ؟ میدونم تو دلت پاکه😊 _عزیزمی🙂 _خب مزاحمت نشم به مهمونیت برس این دومین باری هست که من درمورد زهرا زود قضاوت کردم و بی جهت ازش ناراحت شدم😔 اما واقعا از خوشبخت شدن نیلوفرخوشحال شدم😊 چون خیلی دختر خوبی بود حقش این بود که خوشبخت بشه . وایی چقدر یدفه سرم درد گرفت😣 بخاطر صدای تلویزیونه یا شایدم بخاطر سروصدا😕 آخه من که اینجوری نبودم . خواهرشوهرم باهام حرف میزد اما من از شدت سر درد درست متوجه نمیشدم . محمد و پدرش ؛ برادرش و دامادشون نشسته بودن باهم حرف میزدند یدفه اومد کنارم و گفت _خانومم چیزی شده؟ _نه چطور؟😶 _آخه رنگت پریده _نه خوبم گلم _اگه حالت بده میخوای بریم خونه؟ _نه عزیزدلم خوبم ممنون😊 نمیخواستم محمد الکی نگران کنم برای همین یه لبخند بهش زدم اونم رفت نشست ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman