#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۷
#نویسنده مریم.ر
_سلام😊
_علیکم سلام ؛ پله ها رو آروم اومدی پایین؟
_بله😐
_احسنت ؛ پس خانومم هوس بستنی کرده☺️
_بستنی شکلاتی😉
بعد از اینکه با محمد بستنی خوردیم توی راه برگشت گوشی محمد زنگ خورد
_کیه محمد
_باباته😐
_بابای من😳
_آره
وای نکنه بابا میخواد یچیزی بگه که محمد ناراحت بشه😥بعد از اینکه صحبتشون تموم شد گفتم
_بابام چی گفت
محمد سکوت کرد
_محمد؟
_امروز برای شام دعوتمون کردند
_چی؟😵
_خودمم هنوز هنگ کردم
نمیدونستم چی شد که بابام این کارو کرد ؛ یعنی واقعا بابام مارو بخشید🤔
بعدازظهرکه شد داشتیم آماده میشدیم ؛ مشخص بود محمد هم مثل من استرس داشت ؛ چادرمو سرکردم محمد دستمو گرفت و پله ها رو آروم اومدم پایین خودم خندم گرفت😄
_چرا میخندی😕
_از کارات خندم میگیره😂
_خنده داره که مواظب زن و بچم هستم
_بله حق با شماست😌
وقتی که رسیدیم یه نفس عمیق کشیدم ؛ زنگ و زدیم و رفتیم بالا بوی خوب غذای مامانم میومد یاد اون موقع ها افتادم ؛ پدرم هنوز هم با من سرسنگین بود اما نسبت به قبل خیلی بهتر بود . کنار پدرم نشسته بودم
_خوبی بابا
_خوبم
_دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور . ببین من هنوزم میگم که با ازدواجت موافق نبودم ونیستم اما نمیخوام دوری بینمون بیوفته هرچی باشه تو دخترمی از گوشت و خونمی
_بابایی من خیلی دوست دارم❤️
امشب با اینکه حرفهای پدرم یکم ناراحتم کرد اما بازم شکر که تا همینجا هم مارو قبول کردن . و دیگه حرفی نزدن که محمد ناراحت بشه😊
ادامه دارد...
😍|
@dosteshahideman