⚘﷽⚘ 📚 تهران كه بود، با خيلي اينطرف و آنطرف مي‌رفت. بقول همسر معززش، بيشتر عمرش توي ماشينش گذشته بود! گاهي كه با هم بوديم نگرانش ميشدم؛ ديده بودم كه پشت فرمان، چقدر زنگ مي‌خورد. همه‌اش هم تماس‌هاي كاري. چند باري خيلي جدي به او گفتم پشت فرمان اينقدر با تلفن صحبت نكن؛ خطرناك است! ولي بخاطر ضرورت‌هاي كاري انگار نمي‌شد. گاهي هم خيلي خسته و بي‌خواب بود اما ساعت‌هاي زيادي پشت فرمان مي‌نشست. با اين همه، دقت رانندگيش خيلي خوب بود، خيلي. من هيچوقت توي ماشينش احساس خطر نكردم.☺ هميشه بسته بود و با سرعت معقول مي‌راند. لااقل دفعاتي را كه با هم بوديم اينطور بود! يكي از همرزمانش مي‌گويد: «من بستن را از ياد گرفتم. توي سوريه هم كه رانندگي مي‌كرد، تا مي‌نشست كمربند را مي‌بست. يكبار در سوريه به من گفت: محسن! مي‌داني چقدر مواظب بوده‌ام كه با نميرم؟!» شـادی روح شهدا 🌸| @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃