قسمت شصت و ششم
💢نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم. سرگیجه ام قطع شده بود. تبم هم خیلی پایین اومده بود.اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم.
💮از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم ،دیدم تلفنم روی زمین افتاده ...
باورم نمی شد، 10 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون...
👌با همون بی حس و حالی ،رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم. تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد.
💞پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود، مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین.
از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم.
انگار نصف جونم پریده بود.در رو باز کردم.
باورم نمی شد ، یان دایسون پشت در بود...
😕در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ، با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام.
💕–با پدرت حرف زدم ،گفت از صبح چیزی نخوردی.مطمئن شو تا آخرش رو می خوری.
این رو گفت و بی معطلی رفت.
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل. توش رو که نگاه کردم،چند تا ظرف غذا بود با یه کاغذ.روش نوشته بود...
💠–از یه رستوران اسلامی گرفتم.کلی گشتم تا پیداش کردم. دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری.نشستم روی مبل.
ناخودآگاه خنده ام گرفت...
ـــــــــــ
#ادامه_دارد
شهید سید طاها ایمانی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•