#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت153
نگاهم کرد.
–معذرت میخوام که نگرانتون کردم. سرم را به طرفش چرخاندم.
–میدونی چند بار زنگ زدم؟
–بله، حق دارید عصبانی بشید، خیلی دیر شد.
–من واسه دیر کردنت یا این که چرا سر کارت نیستی عصبانی نشدم، برای خودت نگران شدم. به خاطر اوضاع خیابونها ترسیدم بلایی سرت بیاد.
قدمهایش کندتر شد.
–بازم عذر میخوام.
دستم را برایش پرت کردم.
–فراموشش کن. مهم اینه که الان صحیح و سالم، اینجایی. الان قلبم آرومه. خدا رو شکر که به خیر گذشت و پیش من هستی.
دستش را به بند کیفش گرفت و به کفشهایش خیره شد. من هم همین کار را کردم. مثل همیشه مانتو و دامن پوشیده بود. دامنش آنقدر بلند بود که فقط نوک کفشهای عسلی رنگش مشخص بود.
طرز لباس پوشیدنش را خیلی دوست داشتم. متین و شیک بود.
به روبرو خیره شدم و به اُسوه و رفتارهای به دور از جیغ و دادش فکر کردم. در هر مشکلی ندیدم جیغ و هوار راه بیندازد. مگر موقع روبرو شدن با هیولایی مثل پریناز. به نظرم این برترین امتیاز یک دختر خانم است. همانطور که به روبرو نگاه میکردم ماشینی توجهم را جلب کرد، چند دقیقه پیش هم که من ماشینم را آنجا پارک کردم همانجا ایستاده بود. دو نفر داخلش نشسته بودند ولی صورتشان واضح دیده نمیشد. چون شیشههای ماشین دودی بود.
نزدیک که شدم دیدم هنوز هم ماشین روشن است. در همسایگی ما تا حالا همچین ماشینی نبود. بر عکس دفعهی پیش که جلوی ماشین من پارک بود اینبار درست پشت سر ماشین من پارک کرده بود. کارش برایم عجیب بود. نگاهم روی ماشین بود که با هین اُسوه سرم را به طرفش چرخاندم.
–ماشینتون چرا اینجوری شده؟ تصادف کردید؟
لبخند زدم.
–نه، نگران نشو. آجر خورده.
–آجر؟
یک نگاهم به ماشین عقبی بود و یک نگاهم به اُسوه. به قسمت پشت ماشین که رسیدیم خیلی به آن ماشین نزدیک شدیم برای همین چهرهی یکیشان که کنار راننده نشسته بود کمی واضح شد.
گفتم:
–آره، همین ارازلها از روی پل آجر روی ماشین پرت کردن.
دستش را جلوی دهانش گذاشت.
–وای! خدا رو شکر که خودتون چیزی نشدید.
دوباره برگشتم به ماشین پشتی نگاه کردم.
–اهوم. فکر کنم باید از فردا چند روزی تعطیل کنیم.
اُسوه هم توجهش جلب شد.
–به چی نگاه میکنید؟
به اُسوه نگاه کردم.
–به نظرم آشنا میان. تو برو بالا، من برم ببینم اینا با من کار دارن. اگر من نیومدم آخر وقت حتما با پدرت برو خونه. یه وقت تنهایی نری ها.
اُسوه با دهان باز به ماشین ناشناس نگاه کرد. به طرف ماشین قدم برداشتم.
او هم آرام پشت سرم آمد.
–آره قیافهی اون خانمه...
برگشتم طرفش و با تندی گفتم:
–پرینازه، بدو برو بالا. ما که رفتیم با رضا برو خونه. امروز کار تعطیله.
مبهوت و بیحرکت همانجا ایستاد.
با باز شدن در ماشین نگاه هر دویمان به آن سمت کشیده شد.
درست حدس زده بودم پریناز بود.
با چشم بر هم زدنی روبرویم ایستاد و گفت:
–بیا بریم.
اخم کردم و پرسیدم:
–تو چطوری تونستی بیای ایران؟
بازویم را محکم گرفت.
–اونش به تو مربوط نمیشه، بیا بریم.
محکم بازویم را از دستش خارج کردم.
–میبینم که رنگ عوض کردی. خودت رو این ریختی کردی شناخته نشی؟
–گفتم بیا بریم.
برو پیکارت. اگر حرفی داری همینجا بگو.
اشارهایی به مردی که پشت فرمان بود کرد.
مرد تنومندی از ماشین پیاد شد و خودش را به من رساند.
دستم را گرفت و پیچاند و پشت کمرم برد و گفت:
–با زبون خوش بیا بریم. من اعصاب درست و حسابی ندارما کاری نکن خونت رو بریزم.
با مرد درگیر شدم. دستم را از دستش خارج کردم و به شدت هولش دادم. تکانی چندانی نخورد. فقط کمی عصبی شد و تفنگی از پشتش بیرن کشید و خودش را به من خیلی نزدیک کرد. بعد لولهی اسلحه را به کمرم چسباند.
–اگه جونت رو دوست داری راه بیفت.
اُسوه هین بلندی کشید و به طرف مرد هجوم آورد و کتش را کشید و جیغ زد:
–آقا ولش کن چیکارش داری؟ ولی مرد از جایش تکان هم نخورد و به او هم اعتنایی نکرد و مرا به طرف ماشین کشید.
–راه بیفت.
پریناز همانطور که به طرف ماشین میرفت رو به اُسوه گفت:
–بهتره باهاش خداحافظی کنی.
اُسوه فریاد زد:
–اگه ولش نکنید به پلیس خبر میدم. بعد گوشیاش را که در دستش بود را باز کرد و فوری از پلاک ماشین عکس گرفت و رو به من گفت:
–من الان آقا رضا رو خبر میکنم. بعد از همانجا فریاد زد:
–آقا رضا، آقا رضا.
پریناز فوری خودش را به اُسوه رساند و دستش را روی دهانش گذاشت.
–بِبُر صدات رو دخترهی دیوونه.
بعد به طرف ماشین هولش داد. آن مرد هم به زور مرا داخل ماشین انداخت. پری ناز هم در طرف دیگر ماشین را باز کرد و تلاش کرد که اُسوه را سوار کند ولی زورش نمیرسد. همان موقع مرد تنومند اشارهایی کرد و اسلحهایی برای پریناز پرت کرد. پریناز اسلحه را به طرف اُسوه گرفت.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•