دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت160 گفتم: –هم خدا رحم کرد هم تو به موقع ب
🕰 برایم عجیب بود که شیشه عطرها همه یک شکل و یک برند بودند. شکلشان شبیهه بطری آب معدنی بود و اتفاقا برای گوشت‌کوب شدن جواب می‌دادند. یکی از شیشه‌های عطر را برداشتم و شروع به کار کردم. یک ساعتی کار کردم یکی از لولاها لق شد. اُسوه آمد و سرکی کشید و به لولا نگاهی انداخت. با خوشحالی گفت: –کارتون عالیه. بعد نگاهی به صورتم انداخت. –شما خسته شدید، حسابی عرق کردید منم میخوام کمک کنم. بعد شیشه‌ی عطر را از دستم گرفت. –شما بگین چطوری باید بزنم، بعد برید سر پُست من. –کارش برای تو سخته... –می‌خوام امتحان کنم. چند دقیقه که می‌تونم کار کنم تا شما یه کم استراحت کنید. ساعتم را نگاه کردم ظهر بود. گفتم: –به نظرت الان کسی تو شرکت نگران ما شده؟ –نگران من که نه، ولی احتمالا آقا رضا نگران شما شده باشه. خانواده‌هامونم که الان فکر می‌کنن ما سر کاریم. خندیدم. –سرکار که هستیم. اُسوه نگاهی به شیشه‌ها انداخت. –میگم طرف چه علاقه‌ایی به نگه داشتن شیشه‌های عطرش داشته، بعد شیشه عطر را بویید. –احتمالا خیلی خوش بوئه که همش رو از یه مارک خریده. نگاهی به شیشه‌ها انداختم. –شاید برای کاری نگه میداره. –بوی خوبی هم نمیده. نیم ساعتی اُسوه مشغول بود که صدایی از بیرون توجهم را جلب کرد. به اُسوه اشاره کردم که وسایل را جمع کند. بعد دوباره به طرف در رفتم و گوشم را به در چسباندم. صدای سیا بود. انگار با تلفن حرف میزد. می‌گفت: –آره بابا حله، به پری‌ناز گفتم امروز راه افتادم باهات امدم باید دختره رو بدی به من، اون پسره رو می‌خواست دیگه، البته دختره شانسی شدا، از خوش شانسی من بود که یهو اونجا سبز شد. .... نمیشه، یه چند روزی اینجا کار داریم. سه چهار روز دیگه برات میارمش. با شنیدن هر جمله‌اش حالم بدتر و بدتر میشد. او در مورد اُسوه حرف میزد؟ صدایش نزدیک‌تر و نزدیک‌تر میشد. صدای پایش را می‌شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. همینطور آخرین جمله‌اش. –ولی اول باید پولش رو به حسابم بریزیها. وگرنه معاملمون نمیشه. اُسوه مدام اشاره می‌کرد و بال بال میزد که از پشت در کنار بروم و روی مبل بنشینم. ولی من می‌خواستم از چیزهایی که شنیده‌ام مطمئن شوم. می‌خواستم بیشتر بشنوم. ناگهان پشت پیراهنم کشیده شد. اُسوه بود. –بیایید بشینید دیگه، الان میاد می‌بینه اینجایید شک می‌کنه. از حرفهایی که شنیده بودم شوکه بودم. خودم را روی مبل انداختم و سرم را در دستهایم گرفتم. در باز شد و مردک با لبخند چندشی وارد شد. یک کیسه دستش بود که دو پرس غذا داخلش به چشم می‌خورد. تا چند دقیقه پیش خیلی گرسنه بودم ولی حالا با شنیدن آن حرفها اشتهایم کور شد. مردک روبروی اُسوه ایستاد و نگاهش کرد. اُسوه حتی سرش را بالا نیاورد.گفتم: –چی‌میخوای؟ بیا برو کنار. پری‌ناز چرا نیومد؟نیشخندی زد و گفت: –اون از وقتی امده بالا تو هپروته، چی بهش گفتی؟ بهش گفتم فقط چند روز دیگه صبر کنی خود این آقا پسر سینه‌خیز میاد طرفت. این را گفت و به طرف در رفت. خیلی دلم می‌خواست یک روز به آخرعمرمم که مانده باشد به جای کیسه بوکس از این مردک استفاده کنم. فقط به درد همان می‌خورد.بعد از رفتنش اُسوه برای نماز خواندن به اتاق رفت. من هم به همان کُنج سالن رفتم و با خدای خودم خلوت کردم.دوباره به اشتباهاتم فکر کردم و آنها را با خدا در میان گذاشتم. یاد بعضی ازحماقتهای خودم می‌افتادم و از خودم و رفتارهایی که داشتم تعجب می‌کردم. بعد از نماز به خدا التماس کردم که بلایی سر اُسوه نیاید. –بیایید دیگه، غذاتون سرد میشه. با شنیدن صدایش بلند شدم و گفتم: –اشتها ندارم، تو بخور. من باید زودتر کارم رو تموم کنم. با تعجب نگاهم کرد. نایلون غذاها را بست و بلند شد. –باشه، کارمون رو انجام می‌دیم. غذا خوردن بمون برای وقتی که شمااشتهاتون باز شد. –تو بیا بخور، همینجوری هم رنگت پریده. –حالا عجله‌ایی نیست.نوچی کردم و به طرف غذاها رفتم. –باشه، بیا غذا بخوریم بعد. غذا زرشک پلو با مرغ بود. حین خوردن غذا به حرفهای سیا فکر می‌کردم. خدایا اگر بلایی سر این دختر بیاید من چه کنم؟ خودت نجاتش بده. او هم غرق فکر بود و مثل آدم آهنی فقط قاشقش را بالا و پایین می‌برد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•