#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت168
–وای، هنوزم از زخمت داره خون میره، باید دکتر ببینتش.
اگر میخواستم حرفی هم بزنم دیگر توانی نداشتم. احساس ضعف پیدا کرده بودم. مرا داخل ماشین گذاشتند پریناز کنارم نشست و گفت:
–چند دقیقه دیگه میریم یه خونهایی که دکترم داره، اونجا دیگه مزاحمی نیست. بعد لبخندی زد و نفسش را محکم بیرون دا و گفت:
–سخت بود ولی بالاخره به دستت آوردم.
از حرفش حالت تهوع گرفتم و ضعفم بیشتر شد. همه جا را سیاه دیدم و دیگر نفهمیدم چه شد.
***
اشکهایم اجازه نمیدادند جلوی پاهایم را درست ببینم. دل کندن از راستین کار من نبود. انگار تمام وجودم را جا گذاشته بودم و حالا توخالی و تنها فقط میدویدم. هوا کاملا تاریک شده بود. فقط صدای پای من بود که سکوت خوفآور آنجا را میشکست.
آنقدر دویده بودم که دیگر نفسم بالا نمیآمد. شروع به آرام راه رفتن کردم تا نفس تازه کنم. خیابان اصلی خلوت بود. گاهی ماشینی رد میشد که هر چه دست تکان میدادم ترمز نمیکرد.
مدام برمیگشتم و پشت سرم را نگاه میکردم و در دلم خدا را شکر میکردم که کسی دنبالم نیست. وقتی راه میرفتم ترس بر من غلبه میکرد. برای همین دوباره دویدن را از سر گرفتم. انگار وقتی میدویدم ترس از من جا میماند و دورتر و دورتر میشد.
آنقدر دویدم تا این که به چهار راهی رسیدم که کمی شلوغتر و روشنتر بود. هوای سرد پاییزی اشکهایم را خشک کرده بود و راهش را به ریههایم تونل زده بود. سوزشی در گلویم احساس میکردم که باعث سرفههای گاه و بیگاهم میشد. روسریام را جلوی دهانم گرفتم و چشمی به اطراف چرخاندم. دقیقا نمیدانستم کجا هستم. خیابانها برایم آشنا نبودند. انگار آنجا مکانی دور از شهر بود. شاید منطقهی کوچکی در حاشیهی شهر.
بالاخره یک ماشین درب و داغان به دست تکان دادنهای من عکسالعمل نشان داد و جلوی پایم ترمز کرد.
بدون این که مسیرم را بگویم با عجله سوار شدم و با همان نفس نیمهام گفتم:
–آقا من رو به نزدیکترین کلانتری برسونید. راننده مرد میانسالی بود که بیشتر موهایش سفید شده بودند. ماشین راه افتاد.
راننده از آینه نگاه مشکوکی خرجم کرد و پرسید:
–خانم چیزی شده؟
از روی سادگی فوری گفتم:
–بله، باید زود به کلانتری برم و خبر بدم یه سری آدم کش دو تا خیابون پایین تر دارن...
نگذاشت حرفم تمام شود، آنچنان ترمزی کرد که سرم به پشتی صندلی جلویی خورد.
–خانم پیاده شو، واسه من دردسر درست نکن. من دنبال یه لقمه نون واسه زن و بچمم. پولهایی که از جیب راستین درآورده بودم را نشانش دادم.
–آقا من کاری به شما ندارم، پولتون رو...
صدایش را بالا برد.
–پولت رو بزار تو جیبت، نخواستم، برو پایین، آخر عمری من رو بدبخت نکن.
–آقا به خدا من کاری نکردم، من...
–نمیخوام چیزی بدونم خانم، برو پایین، از همین گیر دادنت معلومه چه کارهایی.
گنگ و مبهوت از ماشین پیاده شدم. در آن تاریکی احساس تنهایی و بیکسی آنقدر سینهام را سنگین کرد که برای خفه نشدن چارهایی جز گریه برایم نماند. نمیخواستم در خیابان گریه کنم ولی از خودم اختیار نداشتم. اشکهایم را تند تند پاک میکردم تا توجه کسی جلب نشود. احساس درماندگی میکردم. گاهی به پیاده رو و گاهی به خیابان میرفتم. باید راهی پیدا میکردم. فکر راستین و وضعیتش اجازه نمیداد تمرکز بگیرم که باید چه کار کنم. مغزم کاراییاش را از دست داده بود. سرم را بالا آوردم و به آسمان چشم دوختم. ستارهایی ندیدم. نگاهم را در آسمان چرخاندم، فقط یک ستاره آنهم با نور کم خودش را به من نشان داد. با صدای بوق ماشینی نگاهم را از آسمان گرفتم. ماشین جلوی پایم ترمز کرد. ماشین شیکی بود که رانندهی جوانی داشت که آدامسی را داخل دهانش میچرخاند. به طرف پنجرهی ماشین خم شد و با لحن خاصی گفت:
–بیا بالا تنها نرو. با خشم فقط نگاهش کردم.
–اونجوری نگاه نکن، بیا بالا همه چی با پول درست میشه. سرم را به طرف دیگری چرخاندم و چند قدم عقبتر رفتم. او هم دنده عقب گرفت و دوباره کنار من ترمز کرد. کاش به جای این چند اسکناسی که در دستم مچاله کرده بودم کمی مردانگی داشتم و مشت محکمی بر دهان این بدبخت میکوبیدم. از خیابان به پیاده رو رفتم و مسیر مخالف را در پیش گرفتم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم پایش را روی پدال گاز گذاشت و صدای جیغ چرخهای ماشینش را درآورد. آقای موجهی جلوی مغازهاش ایستاده بود و این صحنه را نگاه میکرد. جلو رفتم و پرسیدم:
–آقا نزدیکترین کلانتری به اینجا کجاست؟ اشاره به خیابان کرد و گفت:
–دیگه رفت، کلانتری میخوای چیکار؟
–نه واسه اون نمیخوام.
–پس واسه چی میخوای؟ نمیدانستم بگویم یا نه، برای همین گفتم:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•