۶۶۰ تک دختر بودم و تو ناز و نعمت و رویاهای خودم. خواستگارام همه بدون گفتن به منی که دانشجو بودم رد میشدن تا بالاخره پدرم شوهرمو پسندید که آشنای دور بودن و با تحصیلات لیسانس، هم بیکار بودن، هم سربازی نرفته بودن، هم پدر پولداری نداشتن... فقط بخاطر ایمان و اخلاقشون پدرم راضی بود. منم بعد مدتی با توکل به خدا و پشتوانه رضایت پدر و مادرم راضی شدم و عقد کردیم چون مهمترین چیز برای من نظر خانوادم و رضایت اونها بود. مطمئن بودم وقتی اونها راضی باشند، خدا هم راضی هست و کمکم می‌کنه. ۲۱ سالگی عقد کردم و بعد سربازی همسرم عروسی کردیم و رفتم خونه خودم... هم دانشجو بودم، هم شوهرم بیکار و این باعث شد فکر بچه اصلا نباشیم ۶ سال با شیرینی و تلخی گذشت مثل همه زندگی ها مشکلات خودمون رو داشتیم ولی من کم کم فهمیدم یه چیزی کمه تو زندگیمون که با تمام عشقی که همسرم بهم داشت بازم جاش خالی بود... کم کم التماسهام به شوهرم که بیا بچه بیاریم شروع شد. از من اصرار، از ایشون انکار. اولش میگفتن نه ماشین داریم، نه خونه، نه حتی پول پیش خونه... تا بالاخره من پیروز شدم😂 بچه اولم سقط شد و من درمونده. بازم بعد سه ماه لطف خدا شامل حالم شد و باردار شدم و خدا یه پسر قشنگ و آقا بهم داد که از برکتش تونستیم یه زمین بخریم و شوهرم از کارگری برای دیگران، یک شغل خوب گیرش اومد. همیشه دوست داشتم بچه زیاد با فاصله سنی کم داشته باشم، بخاطر همین هم، پسرم یک سال و نیمه شد، باردار شدم باز... این بار با رضایت کامل شوهرم چون هم فهمید خدا روزی بچه رو می رسونه، هم عاشق پسرم شده بود، بازم خدا لطف کرد پسر دومم رو باردار شدم. از زمانی که باردار شدم، پسر اولم مریض شد و همش کارم بیمارستان و دکتر و دارو بود، طوری که در بارداریم به جای اضافه وزن، کاهش وزن داشتم و تنها کسی که کمک حالم بود، مادرم و همسرم بودن که لحظه ای تنهام نذاشتن... وقتی به بقیه خبر بارداری دومم رو دادم، همه مسخرم می‌کردن که چه عجله ای بود می‌ذاشتی این می‌رفت مدرسه بعد و خیلی حرفهای دیگه که برای من مهم نبود، چون من بخاطر رضای خدا و حکم رهبری و دوم تنها بودن پسر بزرگم باردار شدم... بارداریِ سخت من گذشت و پسر دومم تو روزای سختی به دنیا اومد و اونم با خودش اضافه شدن حقوق شوهرم و خریدن یه ماشین خوب که ما فکرش رو هم نمی‌کردیم رو با خودش آورد. اوایلش خیلی سخت بود، تا پسر دومم یک سالش شد کلی چالش با برادرش داشتم. ولی گذشت به لطف خدا الآنم پسر سومم رو باردارم و قصد دارم بعد دوسال یه خواهر براشون بیارم😂😂😂😍😍(البته شوهرم اصلا راضی نیست و من فقط دعا میکنم خدا خودش بهم بچه بعدی رو بده از شما اعضای محترم کانال هم می‌خوام برام دعا کنید خدا بهم دختر بده دوتا دوقلو😍😍😍) همه زندگی ها کم و زیاد داره، دعوا داره، عشق داره، مریضی و بی پولی داره ولی آدم اگه به خدا اعتماد کنه، ضرر که نمیکنه کلی سود هم می‌کنه... من اگه بچه هام نبودن، مطمئنم نه خونه داشتم الان، نه ماشین و اینو از صدقه سر روزی اونا می‌دونم ❤️❤️❤️ پیشنهادم به همه اینه بچه واقعا چهارتا لازمه بیشتر باشه هم بهتر😍😍😂 وقتی دومی میاد آسون تره همه چی، مطمئنم با تولد سومی، شرایط بهتر هم خواهد شد و سختی ها به مراتب کمتر... در ضمن من موقعیت کار بیرون منزل رو به خاطر بچه هام گذاشتم کنار، چون فهمیدم مهمترین وظیفه من تربیت نسلی هست که از هر کدوم از بچه هام میخواد ادامه پیدا کنه و الان بچه های من نیاز به عشق و محبت و امنیت بودن در کنار من دارن و هیچ چیز و هیچ کس جز خودم، نمی تونه اینها رو بهشون بده... با اینکه کنار خانواده همسرم هستم اصلا کمکی از طرفشون ندارم و واقعا فقط خداست که کمکم می‌کنه همه بعد از شنیدن خبر بارداری سوم، بازم مسخرم می‌کردن و کلی حرف پشتم بود که من همه رو نشنیده میگیرم و مهم حال بچه هامه که کلی باهم کیف می‌کنن و شاد هستن.. اینم بگم دعوا دارن، بریز بپاش دارن ولی انقدر همدیگر رو دوست دارن که اندازه نداره... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075