هدایت شده از مِـرآت
- داستان اول - تولد 👼🏻🤍 نمیدونم تا حالا ترکیب ذوق و استرس و هیجان و نگرانی و خوشحالی رو تجربه کردین یا نه .. اما من اون روز دقیقا تو همچین حالتی بودم! جلوی گل‌فروشی همیشگی وایسادیم بابا پیاده شد و رفت که دسته‌گل بخره اشاره کرد که منم بیام. راستش همیشه خیلی برام مهمه که سلیقه‌م تو انتخاب گل دخیل باشه، اما این‌بار انقدر حواسم پرت بود که یادم رفت منم باید پیاده بشم😅 گل‌هارو انتخاب کردیم و گل‌فروش هم برامون پیچید و راه افتادیم من صبح هم همین راه رو رفته بودم اما این‌بار انگار هی کش میومد و تموم نمیشد🥲 به هر مشقتی بود بالاخره رسیدیم بیمارستان ولی‌عصر وقت ملاقات بود و شلوغ بود رفتیم طبقه بالا نمیدونستم کجا باید بریم و زنگ زدم به شماره ی مامان که بپرسم انتظار داشتم عروس‌خاله‌ی مامانم که پیشش بود جواب بده اما در کمال ناباوری مامانم پشت خط بود🥲 یهو انگار یه جون به جونام اضافه شد حالا دیگه استرس نداشتم مامان حالش خوبِ خوب بود. ازش شماره اتاق رو پرسیدم و رفتیم وارد اتاق که شدم اولین چیزی که چشممو گرفت تختای نوزادا بود دو تا تخت بود و دوتا بچه بی توجه به رنگ لباسا و رنگ پتویی که خودم آمادشون کرده بودم در نگاه اول فهمیدم که دومین تخت، تخت خواهر کوچولوی منه🥺 هیچوقت اون لحظه رو فراموش نمیکنم هشت سال و اندی منتظر یه خواهر بودم و حالا اون دقیقا یک قدمیِ من خیلی ناز و آروم خوابیده بود :)😍 نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم گریه م گرفته بود. اون لحظه فقط به خدا فکر کردم خدایی که از بزرگیش نمیشه حرف زد و در توانم نیست... صورتشو که لمس کردم همه ی وجودم پر شد از ذوق صورتیِ صورتی بود عین لباساش🥺💗 موهاش انقدر بلند بود که حتی فک میکردم میشه با چهل گیس اونارو بست 🥺😂 مژه هاشو میشد شمرد انقدر خوشگل بود که دلم میخواست زمان وایسه و من فقط نگاش کنم از دیدنش خسته نمیشدم دستاشو که گرفتم انگار همه ی دنیا مال من بود🥺🥲 اون خواهرم بود و من حالا میتونستم تو بغل بگیرمش باهاش بخندم، باهاش گریه کنم موهاشو براش ببافم، مدرسه ببرمش چادر سرش کنم، باهاش حرف بزنم.. حالا دیگه اون همه ی زندگیِ من بود و من بخاطر داشتنش خوشبخت ترین خواهرِ رو زمین بودم... خواهری که اسمش رو رهبرم انتخاب کرده بود حالا دیگه من خواهرِ نجمه بودم... ♥️