۹۲۱ دختر ۱۸ ساله ای بودم که از حضرت زهرا همسری خوب میخواستم و میگفتم بی بی جان وقتشه بهم همسری بدید که در کنار او باشم. دختری مستقلی بودم. خواستگارهایی هم داشتم اما همیشه میگفتم این آقایون هم کفو من نیستن، بیشترشون بیسواد یا پنج کلاسی بودن اما خداشاهده ملاک من دین مداری و اخلاق بود، گاها خانواده اصرار که نه این فلانی دیگه خوبه اما قانعشون میکردم و چون خواهر بزرگم زود ازدواج کرده بود، من خیلی وقت بود جلو آبجیای دیگر رو گرفته بودم. ما چهار خواهر بودیم. تا سال ۹۱ طی اتفاقی انگشت شستم رو از دست دادم، گفتم دیگر مگه میشود بیایند خواستگاری،دختر معلول بدرد کسی نمیخورد. شهریور ۹۳ یکی از دوستان آقای طلبه ای رو بهم معرفی کرد که یکبار جدا شده بود، خلاصه دوستان گفتن برو ببینش، نخواستی رد کن. رفتیم خونه همین واسطه که آقا و خانم کریمی نامی بودن از در که اومد داخل یه پسر ۲۳ ساله بسیار با وقار و متین با لباسی بسیار ساده، چهره سبزه گون... نشستیم و آقای کریمی همسر دوستم از هر دو تامون توضیحاتی دادن و گفتن حالا شما صحبتاتونو بکنید، ببینید به درد هم میخورید، قبلش بگم تمام صحبت ها و دیدارها با اجازه کامل خانوادم اتفاق میفتاد. منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم جواب بنده به شما نه هست اما شما که طلبه هستید چرا جدا شدید؟ چرا سعی نکردین زندگیتونو حفظ کنید و از اینجور حرفا... منتظر بودم عصابی یه حرفی بگه و بره اما با خونسردی کامل آرام شروع کرد صحبت کردن مهری عجیب داشت به قلبم سرازیر میشد چقد این مرد فهمیده و با شعور و با اخلاق گفتگو کرد اما چه فایده من که جواب سربالامو داده بودم، چطوری درستش میکردم. غرورم اجازه نمیداد چیزی بگم بر نقض حرف اولم اما سعی کردم تا آخر ماجرا نرمش ملایمی نشون بدم خلاصه سرتونو درد نیارم تموم شد و هر کی رفت خانه خودش منتظر بودم این واسطه جوابی بهم بده که نظر آقا چی بود اما متاسفانه مادر این آقا وقتی حرفای منو شنیده و از قضا با همسر قدیمشون من یه گفتگویی داشتم و می‌شناختم شون، گفته بود چون باهم ارتباط دارن زندگیتونو خراب خواهد کرد و این دختر نه... حالا بیا و درستش کن، عاشقی نکشیدی نمیفهمی، خودمو میگم حالم عجیب شده بود. حسرت دیداری اتفاقی تو خیابون حتی از فاصله دور به دلم مونده بود. شهر ما کوچیکه زود ممکن بود ببینمش اما نه پیداش نبود از خورد و خوراک افتاده بودم درسم افت کرده بود، سرکارم میرفتم حواسم جمع نبود هر روز سرمزار سه شهید گمنام میرفتم، میگفتم من که داداش ندارم، برام برادری کنید. این مرد نسبت به بقیه بهترینه خودشه این آقای طلبه پنجشنبه ها قرار گذاشته بود با رفقای هیئاتیشون سر همین مزار شهدا زیارت عاشورا بخونن دیگه من فکر کنید پایه ثابت اونجا بودم گذشت تا بهمن ۹۳شد دو تا از دوستان طلبه من هم این آقا رو مجدد پیشنهاد دادن و مسرانه هر روز میگفتن که شما باب میل هم هستین. اما بهشون گفتم این آقا نمیخوان تا دست از سرم بردارن ولی از خدا پنهان نیست که دلم میخواست بیاد نازمو بکشه و دوباره ببینمش، روز ها سپری میشد و دوستام دیدن که فایده نداره خودشون باید دست به کار بشن. خیلی اتفاقی شب ۲۲بهمن، من خونه یکی از همین دوستام بودم که شوهرشون قم بود و تنها می‌ترسید. خدا هر جا هستند نگهدارشون باشه، فاطمه خانم دوستم گفت امشب تو محله ما جشن هست، میای بریم گفتم بریم. وقتی وارد حسینیه شدیم پاهام سست شد، همون دم در نشستم. امام جماعت اون محله همین آقا شیخ جوانه که من دلدادش شدم، بود. وقتی دیدمش، داشت مسابقه اجرا میکرد برا پسر بچه ها، دستمو زدم زیر چونم و کیف میکردم. چقد لذت بردم یه مرد توانمند در عرصه تبلیغ و دینداری دیگه چی میخواستم. اما یادم اومد که همچی تموم شده و امیدی نیست. جشن تموم شد دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. چون میدونستم دوستام یه خوابی دیدن برامون از دوست دیگه خداحافطی کردیم که بریم، گفت وایستین حاج آقا رو هم میخوایم برسونیم. شما رو هم سر راه پیاده میکنیم. وای نه دلم نمیخواست حتی فکر کنه من بهش فکر میکنم. چشمتون روز بعد نبینه رسیدیم دم خونه فاطمه خانوم پیاده شدیم، حاج آقا و شوهر دوستم هم گفتم از سر محبت پیاده شدن نگو اینا قرار گذاشتن ما رو رودرروی هم کنن مجدد، دوستم تعارف زد و اومدن داخل منزلشون، منم کتری گذاشتم چایی دم کنم که گفتن زهرا خانوم و مجید آقا برن باهم صحبتاشونو بکن و با یه جواب قطعی ما رو قانع کنن. رفتیم یه گوشه نشستیم و مجید آقا گفت چون مهریه دارم میدم، دستم خالیه قرض و وام خیلی دارم و نمیتونم حتی همون حداقل که یه حلقه باشه هم بخرم. من بهشون گفتم ماشالله شما خودتون طلبه هستید و درس دین میخونین، مشکلات مالی رو خدا حل میکنه مطمئنا ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075