۳۳۳ من ۲۶ سالم بود که ازدواج کردم. قبل ازدواج و توی دوران عقد که بودم، مامانم همش میگفت بعد ازدواج زود بچه دار نشو، بگذار هفت هشت ماهی با هم زندگی کنید تا اخلاق شوهرت دستت بیاد، بعد به فکر بچه باش. اما من عاشق بچه بودم و دوست داشتم حالا که دیر ازدواج کردم حداقل زودتر بچه دار بشم. به لطف خدا ۱۰ ماه بعد ازدواجم دختر اولم به دنیا اومد. وقتی رفتیم آزمایشگاه و آزمایش بارداری دادیم و جواب مثبت گرفتیم، یک حس دوگانه داشتم: خوشحالی اینکه قراره یک موجود دیگه درون من رشد کنه و مادر بشم؛ استرس و نگرانی اینکه میتونم مادر خوبی باشم یا نه. هیچ وقت یادم نمیره، وقتی به مامانم زنگ زدم و با کلی شوق و ذوق بهشون گفتم یک خبر دارم که میخوام فعلا به کسی نگین، گفتن رفتی آزمایش؟! گفتم بله. مامانم هم گفتن " .... مگه نگفتم چند ماهی صبر کن" توی دلم خالی شد ولی از بارداریم خوشحال بودم. و خلاصه بارداری با همه سختی ها و تنهایی ها و گوشه کنایه ها و .. گذشت و بعد چهل و یک هفته که خانوم حرکتشون کم شد و مجبور به سزارین شدم. لحظه ای که دکتر بهم گفت باید همین الان بستری بشی برای سزارین، انگار تمام رویاهام برای داشتن فرزندان زیاد بر باد رفت ولی چاره ای نبود و راضی به رضای الهی شدم. وقتی دخترم هفت ماهه بود تصمیم گرفتیم براش همبازی بیاریم. الحمدلله بعد نه ماه دختر دومم به دنیا اومد. وقتی فهمیدم باردارم تا چهار ماه به هیچکس نگفتم. اینم هیچ وقت یادم نمیره که وقتی خبر بارداریم رو به مامانم دادم، بهم گفتن " تا حالا ... و ... از تو ندیدم " . سختی های بارداری با وجود یک بچه کوچیک و تنهایی چند برابر شده بود. اونقدر دخترم رو بغل کرده بودم که از ماه هشت بچه اومده بود پایین و به سختی قدم از قدم بر میداشتم. به لطف خدا همه اون سختیها گذشت و در هفته ۳۹ دوباره مجبور به سزارین شدم. تصمیم داشتم طبیعی زایمان کنم ولی پیش هر دکتری رفتم گفتن حداقل باید یک و سال و نیم از سزارین بگذره، و هیچ کس قبول نکرد و مجبور شدم دوباره سزارین و عوارض و دردهای بعدش رو تحمل کنم. در طول بارداری به دخترم شیر میدادم و بعد تولد دختر کوچکم به هر دو تا شون شیر دادم و دختر بزرگم رو وقتی دو سالش تموم شد از شیر گرفتم. فاصله سنی دخترام یک سال و چهار ماه هست. الان بزرگه دو سال و سه ماهشه و کوچیکه یازده ماهشه. دو تا بچه کوچیک با اختلاف سنی کم، فوق العاده سخته، یعنی اصلا سختیهاش قابل وصف با کلمات نیست، ولی وقتی میبینم دخترام دارن با هم بازی میکنن و از ته دل میخندن، منم تمام سختیها رو فراموش میکنم و غرق لذتی وصف نشدنی میشم. شغل همسرم طوری هست که صبح میرن و یازده شب برمیگردن. یعنی عملا تمام مسئولیت بچه ها با من هست. ولی زمانی که وقت داشته باشن حتما با بچه ها بازی میکنن. اما اینقدر این بچه ها شیطون هستن که همسرم این توانایی رو ندارن که دو تا شون رو نگه دارن تا من کمی تنها باشم یا به کارای خودم برسم و من سعی میکنم شبها که بچه ها میخوابن چند ساعتی رو برای خودم قرار بدم. خونه ما از خونه مامانم خیلی دوره، توی یک شهر هستیم ولی هر کدوم یک طرف شهر! برای همین مامانم که اصلا نمیاد خونه ما، ما هم هر دو هفته یکبار میریم خونه شون، همسرم صبح قبل کارش ما رو میبره و شب برمیگرده دنبالمون و با توجه به شغل همسرم واقعا براش سخته بخوام بیشتر برم خونه شون. خلاصه که نه خانواده خودم و نه خانواده همسرم هیچ کمکی به ما نکردن و نمیکنن، تمام دوران بارداری و بچه داری و ... خودم بودم و لطف و یاری بی پایان خدا که بهم توانایی داد بر تمام سختیها مسلط بشم. رزاقیت خداوند رو واقعا توی زندگی دیدم و حس کردم. وقتی فرزند اولم به دنیا اومد همون سال صاحبخونه ما میزان اجاره رو زیاد نکرد و ما دو سال با همون اجاره کم ( ۵۰ هزار تومان) توی اون خونه بودیم. وقتی فرزند دوم دنیا اومد هم به لطف خدا ماشین خریدیم. مسئله دیگه ای که بنظرم از برکات فرزند هست اینه که بعد از ورود بچه ها محبت بین من و همسرم بیشتر شده، با اینکه شاید وقت کمتری برای با هم بودن داشته باشیم و بیشتر وقتمون صرف بچه ها میشه ولی احساس میکنم خیلی به هم نزدیکتر شدیم و بیشتر همدیگه رو درک میکنیم و در آخر اینکه به شدت مشتاق فرزند بعدی هستیم، ولی متاسفانه از لحاظ جسمی و روحی مشکلاتی دارم که توانایی بارداری رو فعلا از من سلب کرده. از تمام اعضای کانال عاجزانه خواهش میکنم در این شبهای عزیز برای منم دعا کنن تا هرچه زودتر سلامتی جسمی و روحی پیدا کنم و خداوند هدیه های دو قلو رو به طور غافلگیرانه به ما عطا کنه. امیدوارم خداوند به همه کسانی که آرزوی فرزند دارن، فرزندانی سالم، صالح، خوش روزی، خوش قدم و عاقبت به خیر عطا کنه. آمین کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1