#پارت2
همه آن حرف ها را با گریه میگفتم.
_ خدایاااااا.... حرفام و میشنوی ... یا اون قدر بنده ی بدی هستم که دیگه منو نمیبینی ... نه مهتاب میگفت به حرف
دل همه بندهات گوش میکنی ... پس لطفاً یه نیم نگاهی به منم بنداز ... به حرف دل من دلشکسته هم گوش کن ...
کمی که درد و دل کردم و حالم بهتر شد ، بلند شدم و به سمت خانه رفتم.
_____________________
در اتاقم خواب بودم که با ضربه هایی که به در اتاق میخورد از خواب بیدار شدم . با فرض اینکه مامان است و مرا برای شام بیدار میکند . بلند گفتم:
_ من گشتهام نیست !!! میخوام بخوابم .
دوباره به در زد .
_ گفتم که چیزی نمیخورم !
برای بار سوم که به در زد قبل از اینکه چیزی بگویم ، گفت:
_ نرگس منم ، میتونم بیام تو ؟
اول فکر کردم مغزم هنگ کرده و صدا را اشتباه تشخیص داده برای همین با شک گفتم:
_ عرفان تویی؟!
_ اره ... بیام تو ؟
چنان نه بلندی گفتم که گفت:
_چرا؟!!! چیزی شده ؟
_ نه صبر کن چند لحظه...
چراغ اتاق را روشن کردم . اتاق به فنا رفته بود . فوری ریخت و پاش اتاقم را جمع کردم و همه را به زیر تختم منتقل کردم . نگاهم به آینه افتاد. یک تاب و شلوارک تنم بود . وقت تعویض لباس نداشتم . ملافهی تختم را برداشتم و دور خودم پیچیدم .
در را باز کردم .:
_ سلام اینجا چیکار میکنی؟
_ سلام خانم خوابالو !
برای اولین بار بود که مقابل کسی خجالت کشیدم .
_ از جلوی در نمیری کنار ؟
_ آخه ... چیزه ...
_ چیزه؟
_ یکم اتاقم بهم ریخته اس ...
در را کمی هل داد و مجبور شدم از جلویش کنار بروم .
_ اشکال نداره ... منم یکم شلختهام ...
وارد اتاق شد. من همان جلوی در ایستاده بودم . اما او در سکوت تمام اجزای اتاق را از نظر گذراند .
_ اجازه است بشینم ؟
_ راحت باش .
روی صندلی کامپیوتر نشست و به منم اشاره کرد بشینم .
_ اتاق قشنگی داری ... از منم تمیز تری که... نگاهش به من افتاد که هنوز ایستاده ام :
_ چرا نمیشینی ؟... اون ملافه رو چرا پیچیدی دورت ؟
_ هان؟!... یکم سردمه
چه دروغ گنده ای ! از گرما داشتم میپختم و او هم این را متوجه شد . بحث را عوض کردم و گفتم:
_ برای چی اومدی اینجا ؟
_ زن عمو زنگ زد ، دعوت کرد شام بیام خونتون .
_ خب حداقل به من میگفتی ؟
_ مگه نمیدونستی ؟
_ نه ... یعنی مامان نگفت بهم .
_ آهان ... ولی من زنگ زدم به گوشیت جواب نمیدادی .
_ اون شماره ناشناس تو بودی ؟
_ خسته نباشی ! مگه شماره منو saveنداری؟
سرم و خاروندم و گفتم:
_ نه ...
_ خانم بی حواس شاید کار ضروری باهات داشتم .
_ حالا واقعا کارم داشتی ؟!
_ اره . دوشنبه وقت داری باهم به جایی بریم .؟
_ کجا ؟
_ میفهمی .
_ باشه من مشکلی ندارم .
بلند شد و وسط اتاق ایستاد :
_ من بیرون منتظرت می مونم لباست و عوض کن . تا با هم بریم پایین .
وقتی رفت ،با خودم گفتم:
_ خیلی بد شد که من و تو این وضعیت دید .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔
@downloadamiran