مامان جلو رفت و سعی کرد دلداریش بدهد و برای تلاش بیشتر، او را تشویق کند . _ خب ... ببین این خودکار و میکشم کف پات حس می‌کنی ؟ مهتاب با تکان دادن سر به طرفین ، جواب نه داد. _ خب هیچ اشکالی نداره... برای ناامیدی هنوز زوده ... فردا دوباره امتحان میکنیم . دکتر به همراه پرستار از اتاق بیرون رفت. محمد و امیر هم به دنبالش . من یک نگاه به عرفان کردم یک نگاه به مهتاب ! مهتاب که با رفتن دکتر شروع به گریه کردن کرد و فقط گفت : _ دیگه نمیتونم راه برم ! مهرداد خان و مامان قصد آرام کردن مهتاب را داشتند اما او به حرف هیچکدام گوش نمی‌کرد . من از اتاق بیرون آمدنم و روی صندلی های انتظار بیرون نشستم . دیگر با چه رویی به مهتاب و بقیه نگاه میکردم ؟ هنوز مزه ی خوشحالی از کما بیرون آمدنش را نچشیده بودیم که غم فلج شدن پاهایش نصیبمان شد ! ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛