#پارت2
آخرین تکه را هم جمع کرد و دستمال نمداری را هم آورد و پله را تمیز کرد . روی مبل نزدیک نشست من هم کنارش .
_ خسته نباشی ...
_توهم همین طور ... میبینی از دست اینا چی میکشم ؟ ... احساس میکنم آخرش جوون مرگ میشم و این دنیا رو ترک میکنم ...
_ زبونت و گاز بگیر ....این چه حرفی که میزنی ...
و برای اینکه کمی بحث را منحرف کنم گفتم
_ ولی بین خودمون باشه ها ... از دادی که زدی منم یکم ترسیدم !
لبخند محوی زد و گفت
_ جدی میگی ؟ ...بخشید بعد چند وقت همو دیدیم ، اینم این جوری شد ..
_ نه بابا اشکالی نداره... باید خدارو شکر کنیم که اتفاقی براشون نیفتاد ..
_ درست میگی ...اگه خونه ی خودمون بود ، مشکلی نداشت ...اما امروز بیش از حد شیطونی کردن...ببین زدن گلدون چند ساله ی مامان خدابیامرز و شکوندن...
_ خدا زن عمو رو رحمت کنه ... به قول مامانم ، قضا بلا بوده که رد شد ...
_ باید به محسن بگم ، یکم بچه هارو جمع کنه ....
_ نه تو رو خدا بهشون نگو ... آخه با کتک و تنبیه بدنی که بچه تربیت نمیشه ...
عارفه بلند خندید
_چرا میخندی؟!!!
_ به حرف تو...
_ حرفم کجاش خنده داشت ؟؟؟
_ آخه اصلا محسن بچه هارو کتک نمیزنه ... فوق فوقش با بچه ها حرف نزنه یا چپ نگاهشون کنه . دیگه خیلی عصبانی بشه که کم پیش میاد ، یه نیشگون ریز از بازوشون بگیره.
_ چه جالب ... آخه گفتی به باباتون میگم ،بچه ها خیلی ترسیدن!
_فکر میکنن این کارای باباشون ،اخر تنبیه های جهانه... خونه ی خودمون بود اصلا دعوا نمیکردم اما امروز دیگه کاری کردن که جوش اوردم.
_ از تعریف های تو معلومه بچه ها عاشق تو و باباشون هستن!
_ خودم و نمیدونم اما محسن چرا ....چون دیر به دیرم همو میبینن ... دیگه جونشون برای محسن در میره ! وقتی خونهس دیگه طرف من نمیان .
_ چرا دیر به دیر؟ شغل شون چیه؟
_ تو سپاهه ، اما زیاد ماموریت میره . مثلاً یه موردش امشب .... قراره امشب از اینجا بره ماموریت!
_ شام نمی مونن؟
_ چرا ... ولی ساعت ۱۲پرواز داره .
_ آهان ...
_ میدونم خیلی خستهت کردم ...پاشو برو تو اتاق یکم استراحت کن!... ساعت هشت میان کمکم . .. راستی عمادم امشب میاد!
_ عه...
_ خودت و اماده کن که قراره با جاریت روبهرو بشی !
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔
@downloadamiran