آخرین تکه را هم جمع کرد و دستمال نم‌داری را هم آورد و پله را تمیز کرد . روی مبل نزدیک نشست من هم کنارش . _ خسته نباشی ... _توهم همین طور ... میبینی از دست اینا چی میکشم ؟ ... احساس میکنم آخرش جوون مرگ میشم و این دنیا رو ترک میکنم ... _ زبونت و گاز بگیر ....این چه حرفی که میزنی ... و برای اینکه کمی بحث را منحرف کنم گفتم _ ولی بین خودمون باشه ها ... از دادی که زدی منم یکم ترسیدم ! لبخند محوی زد و گفت _ جدی میگی ؟ ...بخشید بعد چند وقت همو دیدیم ، اینم این جوری شد .. _ نه بابا اشکالی نداره... باید خدارو شکر کنیم که اتفاقی براشون نیفتاد .. _ درست میگی ...اگه خونه ی خودمون بود ، مشکلی نداشت ...اما امروز بیش از حد شیطونی کردن...ببین زدن گلدون چند ساله ی مامان خدابیامرز و شکوندن... _ خدا زن عمو رو رحمت کنه ... به قول مامانم ، قضا بلا بوده که رد شد ... _ باید به محسن بگم ، یکم بچه هارو جمع کنه .... _ نه تو رو خدا بهشون نگو ... آخه با کتک و تنبیه بدنی که بچه تربیت نمیشه ... عارفه بلند خندید _چرا می‌خندی؟!!! _ به حرف تو... _ حرفم کجاش خنده داشت ؟؟؟ _ آخه اصلا محسن بچه هارو کتک نمیزنه ... فوق فوقش با بچه ها حرف نزنه یا چپ نگاه‌شون کنه . دیگه خیلی عصبانی بشه که کم پیش میاد ، یه نیشگون ریز از بازوشون بگیره. _ چه جالب ... آخه گفتی به باباتون میگم ،بچه ها خیلی ترسیدن! _فکر میکنن این کارای باباشون ،اخر تنبیه های جهانه... خونه ی خودمون بود اصلا دعوا نمی‌کردم اما امروز دیگه کاری کردن که جوش اوردم. _ از تعریف های تو معلومه بچه ها عاشق تو و باباشون هستن! _ خودم و نمی‌دونم اما محسن چرا ....چون دیر به دیرم همو میبینن ... دیگه جونشون برای محسن در می‌ره ! وقتی خونه‌س دیگه طرف من نمیان . _ چرا دیر به دیر؟ شغل شون چیه؟ _ تو سپاهه ، اما زیاد ماموریت می‌ره . مثلاً یه موردش امشب .... قراره امشب از اینجا بره ماموریت! _ شام نمی مونن؟ _ چرا ... ولی ساعت ۱۲پرواز داره . _ آهان ... _ می‌دونم خیلی خسته‌ت کردم ...پاشو برو تو اتاق یکم استراحت کن!... ساعت هشت میان کم‌کم . .. راستی عمادم امشب میاد! _ عه... _ خودت و اماده کن که قراره با جاریت روبه‌رو بشی ! نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran