امیر عباس: علی با نگاه های ناراحتش مسیر خیابان را گز می کرد،سرش را به شیشه ی ماشین چسبانده بود و مغازه ها و شلوغی خیابان ها را نگاه می کرد. مردمی که در حال خرید بودند، و بچه ها و نوجونهای در حال رفت و آمد، دلش هوای شاگردانش را کرده بود،آخر تمام عشق و زندگی اش همین شاگردانش بودند،نفس کشیدن و دلخوشی اش به عشق آنها بود. بچه ها و نوجوانها را خیلی دوست داشت ،انقدر زیاد که قابل وصف نبود،علی برای شاگردانش مربی نبود، پدر بود،پدر. علی مانند پدری دلسوز ،غصه ی شاگردانش را می خورد، نگرانشان بود،با خنده هایشان می خندید و با گریه هایشان گریه😭." علی سکوت کرده بود و حسن هم در فکر فرو رفته بود و با خودش می گفت :" دوستمان گفت:" علی شهید زنده است؟! راست گفت،علی خیلی تغییر کرده،نگاهش،رفتارش ،ارامش بیشتری سراغش اومده، اما اگه علی واقعا شهید بشه و از پیشمون بریم چکار کنیم؟😭من که طاقت یک روز دور بودن از او را ندارم،اگه مریض بشه انگار خودم مریض شدم.الان هم که درد می کشه انگار منم درد می کشم. علی روح و روان منه،اگه علی بره 😢....." نتوانست تحمل کند،بلند گفت:" عللللللللی!" صدای فریاد حسن،علی را به خود آورد، انقدر علی در رویای خودش غرق بود که با صدای حسن از شدت ترس بدنش لرزید،نگران گفت:" چیه حسن ؟ بله؟!" حسن با چشمان لرزان علی را نگاه کرد و گفت:" هیچی فقط خواستم صدات کنم." علی لبخندی توام با شطینت زد اما نتوانست جلوی خود را بگیرد و بلند بلند خندید😂. دو دوست راهی خانه بودند و مادر در خانه آمدن جانش را لحظه شماری می کرد. مادر فرصت را از دست نداد،به اتاق علی رفت، لباس های جانش را که شسته بود تا می کرد و در کمد لباسی اش می گذاشت. نگاهش به لباس سفید علی افتاد،ان را برداشت و بویید. یادش آمد روزی را که با شوق به علی در جلوی همین آیینه کمدش گفت:" دیگه بچه مون بزرگ شده باید واسش استین بالا بزنیم." علی لبخندی بر لبهایش نشست و لپ هایش از خجالت سرخ شد، سرش را پایین انداخت . مادر که عروسش را هم انتخاب کرد با دیدن خجالت علی خندید و گفت:" هم خیلی خانومه، هم خانواده اصیل و خوبی داره.☺️" علی در حالیکه دکمه یقه ی پیراهنش را می انداخت گفت:" حجابش چیه؟ حجابش هم خیلی خوبه؟!" و با شطینت به مادر نگاه کرد. مادر خندید و گفت:" بله،علی آقا، حجابشم خوبه اقا." مادر دلش قنج می رفت که پسرش انقدر حواسش به حجاب و عفت است،و می خواست شریک زندگی و همنفسش محجبه باشد . مادر ناگهان به خود آمد، لباس پسرش را مرتب کرد اما اشک امانش نمی داد،آرزویش بود پسرش را در لباس دامادی کنار آن دختری که برایش پسند کرده بود و بعد از مدت ها خانه را صدای بچه های علی پر کند و علی انها را آرام کند و بگوید:" انقدر اذیت نکنین مادر بزرگ اذیت میشه ها!" اما حالا چه؟! مادر باید نگران این باشد که علی اش از درد به خود نپیچد و خدایی ناکرده علی اش را از دست ندهد. علی بزرگترین سرمایه زندگی اش بود،باید او را با چنگ و دندان نگه دارد تا یک تار مو از سرش کم نشود و آب در دلش تکان نخورد. صدای زنگ خانه بلند شد و مادر اشک هایش را پا کرد و گفت:" علی اومد." و از جا برخاست تا در را باز کند. ادامه دارد... سرکار خانم :یحیی زاده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo