امیر عباس: علی به سجده رفت و های های گریه کرد و خدایش را صدا زد😭. گریه مرهم زخم نای سوخته اش بود. نجوا با خدا و با های های گریه عادت همیشگی علی بود،قبل از اینکه این اتفاق برایش بیوفتد،همیشه در نماز شبهایش نجوا با خدا و راز و نیازهایش اشک بود. حسن با دیدن حال علی یاد خانه ی طلبگیشان افتاد. علی و با حسن و یکی دیگر از رفقا یک خانه طلبگی داشتند که اسمش را *مقر* گذاشته بودند . در آن خانه درس می خواند و مباحثه می کردند و باهم زندگی طلبگی می کردند. سال های اولی بود که وارد حوزه شده بودند و به جز علی ان دو تا دوست زیاد به نماز شب مقید نبودند،برای همین علی تصمیم گرفت که با رفقاش یک برنامه ریزی کند و هر شب نماز شب بخوانند ،ان هم دسته جمعی ،هر کس که زودتر بیدار شد بقیه را هم برای نماز شب بیدار کند،و همه به همدیگر قول دهند که یک شب هم نماز شب شان ترک نشود. علی سینه اش را صاف کرد و گفت:" اِهِم،بیاین نماز شب بخونیم دوستان، این یک دستوره،در این مقر باید عبادت نیم شب باشه 😌." حسن و دوست دیگر با شنیدن این حرف خوشحال شدند و با ذوق گفتن:" قبول،نماز شب هم می خوانیم فرمانده 😂." علی گفت:" قول مردونه؟" حسن گفت:" قول مردونه ی مردونه ی مردونه علی جون " علی لبخند زد و دستش را وسط گذاشت،و منتظر مانده بود که دو دوستش هم دستانشان را در کف دستش بگذارند. دو دوست به یکدیگر نگاه کردند و بدون معطلی دست در دست علی گذاشتند. علی دست دیگرش را روی دست دوستهایش گذاشت و گفت:" خب حالا از همین امشب شروع می کنیم" دوستان گفتند :" قبوله" علی خندید و به نشانه تایید چشمانش را لحظه ای بست و انگشت اشاره اش را بالا گرفت ☝️و گفت:"نامرده هر کی بیدار نشه." شب شده و بعد از کلی حرف و شوخی خوابیده بودند اما سحر اولین نفر علی بود که از خواب بیدار شد. علی نماز شب خواندنش از همان هفده هجده سالگی اش شروع شده بود. حسن هم بیدار شده بود اما تا چشمش به علی افتاد که از رختخوابش بلند شده، چشمانش را بست و وانمود کرد که خواب است تا ببیند علی چکار می کند. صدای هق هق گریه هایش از درون اتاق به گوش،می رسید. دوست دیگر واقعا خواب مانده بود،علی هم که سرش درد می کرد برای شوخی کردن و خنداندن دیگران، برای بیدار کردن دو دوست بد قولش کنارشان رفت. فریاد دوستش بلند شد" آی،آی پام له شد😫😩😫" علی که از عمد پای دوستش را له کرده بود گفت:" عه عه ببخشید، چی بود؟؟! دوست گفت:"آی آی بمیری علی،پامو شکوندی. علی به پای حسن و دوستش زد و گفت:" پاشید ببینم ،کی بود می گفت من واسه نماز شب بیدار میشم.یادتون رفت😕 حسن پتو را کنار زد و وسط رختخوابش نشست و چشمش را با پشت دست می مالید. اما دوست دیگر صدایش بلند شد و گفت:" نزن علی جون، له ام کردی،باشه بلند می شیم،حالا خوبه که پیامبر و امام نشدی،وگرنه فکر کنم قومت و با کتک هدایت می کردی 😢😫." حسن در فکر همین خاطرت خوش گذشته بود که علی صدایش زد:" حسن ،حسن داداش بریم خونه دیگه، مامان و بابا نگران میشن." حسن که در عالم خود بود گیج و مبهوت به علی نگاه کرد و گفت:" ها! چی؟ باشه باشه بریم خونه." ادامه دارد... سرکار خانم:یحیی زاده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo