هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو زاهد کشوری بُدم صاحب منبری بُدم کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو از می این جهانیان حق خدا نخورده‌ام سخت خراب می‌شوم خائفم از گمان تو صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو