دیشب تا نیمه شب مشغول کارهای خونه بودم...انگار هرروز حجم کارها بیشتر میشه و من ،خسته تر! از خدا توان خواستم! یه عالمه ظرف باید میشستم و سرجاش می‌ذاشتم...لباس پهن میکردم و خونه رو مرتب میکردم! همچنان نرسیدم جاروبرقی بزنم و گردگیری کنم😅نیمه های شب ،وسط کار،دائم چادرهای سوخته ی زنان و کودکان غزه جلوی چشمم میومد😢و دغدغه هام! توی اوج خستگی ،نِشستم این شعر رو با تک تک احساسات واقعی م نوشتم☺️اگر حرف دل شما هم بود منتشر کنید😇👇🏼