هدایت شده از مجله قلمــداران
هنگ کردم. چه جمله‌ای ارزش این همه پول را داشت؟ پیرمرد رو کرد سمت تلفن؛ اشک از گوشه‌ی چشمش آرام سرخورد تا روی گونه:《با بدبختی چند شیتیل جمع کردم زنگ زدم خونه همساده تا با ننه‌م حرف بزنم. ولی تا سراغ ننه‌م رو گرفتم دراومد که کجا بودی بی‌معرفت، ننه‌ت تا دم آخر چشم انتظار زنگت بود》 بلندشد. یک تکه کاغذ گذاشت روی اسکناس:《اینو بینویس زیر تیلیفونت. خرجش با من!》 کلاه را از روی میز برداشت. سپیدی برف را پوشاند. یقه پالتو را کشید بالا و رفت. کاغذ را باز کردم. نوشته بود:«هر سه دقیقه پنجاه ریال. زنگ زدن به مادر مفتی» 🖊انسیه شکوهی https://eitaa.com/chand_jore_ba_man