🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 32 گفتم:خوب بگین من چیکار کردم که انقدر حرصی شدین؟ _سعید تو وقتی به یکی قول میدی که فلان کار و می کنی براش چرا پس انجام نمیدی؟؟ امروز حاج رضا اومده بود پیشم می گفت به پسرش قول دادی تو دانشگاه امیرکبیر برای کارش پیگیری کنی اما الان یه هفته کاری نکردی! با دستم آروم زدم به پیشونیم و گفتم:آخخخ یادم رفت...اصلا درگیر بودم این روزا... _خب؟!یعنی همین فردا میری دنبالش؟ _آره آره حتما....فقط شماره ی پسر حاج رضارو بهم بدی همه چی حله! _سعید جان...یه چیزی بهت بگم نگو بابام داره تو کارم دخالت می کنه... _چی؟ _ببین تو ...هیچی ولش کن.. _باشه هروقت دوست داشتین بگین!شب بخیر داشتم از پله هامی رفتم بالا که مامان گفت:شام خوردی؟! _یه چیزی خوردم...شب بخیرررر ....... از زبان مهتاب: دوروزه که سعید چندتا پیام میده و حال و احوال می پرسه!منم جوابشو میدم... از ترس این که کسی متوجه نشه اسمشو"S"سیو کردم. یه بار داشتیم پیامکی حرف می زدیم و من همزمان داشتم تو حال میوه می خوردم...همینطورکه میوه پوست می کردم یهو با چاقو دستمو بریدم...چاقورو انداختم تو بشقاب و یه جیغ بنفش کشیدم...بلند شدم رفتم تو دستشویی... انگشتم و زیرشیرآب گرفتم و بعد این که خونش بند اومد اومدم تو حال که مامانمو دیدم.... ادامه دارد... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv