🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت26
_خوب ...نمیخواستم مهتاب بپره...
_مگه کلاغ پره که بپره...تو واقعا هیچییت به مامان بابات نرفته ....مردم میرن دانشگاه باسواد شن...داداش ما رفته خنگ تر شده برگشته....اونم نه دانشگاه های ایران ...بلکه خارج....مگه ایران چِشِه؟!
_امیر...بس کن دیگه...الان یه راه بزار جلوپام...بگو چیکار کنم...
دوسه قدم که راه رفتیم گفت:آهاااا....
_چی شده؟
_نیما و آرمین و سیاوش...
_چی؟یعنی چی ؟
_به نیما میگیم یه مهمونی بگیره یلداهم دعوت کنه....اونجا همه هستیم...منم با آتنا و نسترن حرف میزنم که به یلدا بگن تو دیگه نمیخوایش ...یا یه جوری تورو جلوش خراب کنن ...
_یعنیی....
_یعنی از اون چیزی که بدش میاد سرش بیاد ...
_اووو یِسسس....
......
بچه ها کم کم اومدن و امیر همه چی و به نسترن،خواهر نیما ...وبه آتنا ،خواهر آرمین گفته بود که قضیه رو جمع و جور کنن...البته علی هم که باز باکلک نیما اومدو اعصابش خورد بود و کل اکیپمون از قضیه با خبر بودن.
سیاوش کنارم نشسته بود و با گوشیش وَر میرفت.
علی دوتا خیار برداشت یکیشو داد دستم...یکیش هم خودش خورد...
_چته؟چرا نگرانی؟
_هیچی...سر همون ماجرا...
_خوب مگه نسپردی به امیر و سیا...؟
_اوهوم..
_پس خیالت تخت...
اشاره کرد به یه دختری که بین چند تا دیگه دختر روی مبل اون طرف نشسته بودو گفت:اون و میبینی...سه بار توهمین مهمونی ازم خواست شماره بگیره...من ندادم ..
خندیدم و گفتم:گناه داشت...میدادی شمارتو!
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv