یك شب نزدیك ِ اذان صبح خواب دیدم کہ حمید گفت : خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار . معمولا عصرها برسر مزارش می‌رفتم؛ ولی آنروز صبح، نماز خوانده راهی گلزار شدم . همین کہ نشستم و گـل‌ها را روی سنگ ِ مزار گذاشـتم ، دخترۍ آمد و با گریہ مرا بغل کرد ، کمی آرام کہ شد گفت: عکس ِ شهیدتون رو توی خیابان دیدم بہ شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید ، حق نیستید . با شما یك قراره می‌گذارم اگر فردا صبح آمدم سرمزارت و همسرت را دیدم، میفهمم کہ من اشتباه کرده‌ام واگر بہ حق باشی ازخودت بہ من یك نشونه‌ای میدهی. من هم خوابی را کہ دیده بودم تعریف کردم گفتم : من معمولا غروب ها این‌جا می‌آیم، ولی امـروز خود حمید خواست کہ اول صبح بیایم. 🕊🌹شهید حمید سیاهکالی مرادی🕊🌹 https://eitaa.com/ebrahim1336hadim