🌷🌷🌷
#قسمت_نود_و_پنج
#شهید_محمد_رحیمی
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
عکس مادرش رو از جيبش درآورد وبه من نشون داد. گفتم خدارحمتش کنه
ميلاد جان، براش نمازوقرآن بخوان ودعا کن. چشماش اشکبار شد گفت:عمه
جان يه چيزي روميخوام بهتون بگم امادلم نمياد. گفتم ميلادجان تو برام بامحمدم
هيچ فرقي نداري، بگو هر چي تو دلت هست. بگو من هم مادرتم.
گفت عمه جان دعام کن شهيد بشم.ديگه اين دنيا جاي من نيست!! تا اين حرف
رو شنيدم خيلي ناراحت شدم.
گفتم:ميلاد جان، شما چند سال هست که خونه من ميايي وميري، تا حالا من رو
ناراحت نکرده بودي. اما با اين حرفت دلم رولرزوندي.
بازبلندشدوبه عکس شهيدمحمدخيره شد! نميدونم چي تو دلش مي گذشت،
گفتم ميلاد جان بياعکس يکي ازدختران فاميل روبهت نشون بدم،مي خواستم بااين
کارترغيبش کنم به ازدواج و... اما توجهي نكرد. چشمانش خيره به عکس محمد
بود.
#سيد ميلاد هم رفت. اولين كسي كه خواب شهادتش روديد من بودم. اين قدر
که براي
#سيد ميلاد گريه کردم براي محمدم گريه نکردم.
#سيد ميلاد هم مثل محمدم بود خداوند براي بار دوم من رو مادر شهيد کرد و
افتخار ميکنم.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷