🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
موقع خداحافظي به شوخی و همون لهجه ی شیرین ترکيش ميگفت: ِگِدَجاقاک
داعشه قرگ؛
( ميخواييم بريم داعشرولت وپار کنيم)
وقتي اعزام شد زنگ ميزد. لحظه به لحظه گزارش ميداد. باچه شوقي ميگفت:
الان پادگان رمضان هستيم، الان وسايلون روبارزديم، الان پلاک دادند و...
آخرين باريکه بهش زنگ زدم گفت: حسين جان ماديگه رفتني شديم پلاک
مون روهم دادند شمارش هم 2105 من بهش گفتم سيد جان نروالان وقت رفتنت
نيست، بايد ازدواج کني،زندگي تشکيل بدي،عصاي دست بابات باشي، ميگفت
حسين جان، بابام راضيه خودش ميگه برو، بايد برم پيش عمه جانم زينب سلام الله علیها.
***
تا وارد محوطه تيپ انصار شديم شورو شوقي عجيبي حاکم بودنيروها سرازپا
نميشناختند،هيچکس باورش نميشد که بالاخره بعد ازمدتها آماده اعزام شديم.
همه نيروها رو به خط کردند. فرماندهان با صحبتهاي حماسي خود شور و
هيجان خاصي به فضا بخشيدند. بالفاصله تجهيزشديم وبه سمت تهران راه افتاديم.
دم دم هاي صبح به تهران رسيديم. براي آخرين بار اونجا توجيه شديم وپلاکهامون
روتحويل گرفتيم. همه ي اون چيزي رو که در کتابهاي دفاع مقدس خوانده بوديم به
عينه ميديديم. شوروحال دوستان در زمانيکه پلاک ميگرفتند زيبا بود.
قبل از اعزام مسئولين تاکيد کردند که براي رفتن هيچ اجباري نيست. هر کس
ميخواد برگرده. اما بچه ها محکم جواب دادند. هيچ کس ذره اي در راهي که در
پيش داشت ترديد نداشت. اين راهي نبود که مارا به اجبار به آن کشانده باشند.
بعدازصحبتهاي فرماندهان برگه رضايتنامه رو آوردند و امضا کرديم. دراونجا
قيد شده بود که ما ً کاملا داوطلبانه در اين مأموريت شرکت ميکنيم و هيچ گونه
اجباري براي رفتن نيست. بعدهاهيچ گونه ادعاي حق و حقوقي نداشته باشيم.
سيد به من گفت: آقا نادر وصيت کن. ديگه داريم ميريم، هيچ قلم و بياني
نميتونه اون حس زيبا و قشنگ رو روي کاغذ بياره. مخصوصًا حس و حالي که
امثال سيد ميلاد داشتند. برق شادي در چشمانش موج ميزد.
پلاکهامون رو که دادند. شماره پلاکش2105 بود يه دونه بامن اختلاف داشت
به من گفت ديگه رفتني شديم خدايا شکرت که آرزو به دل نمونديم..
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷