[❞"📿🙄"❝]↯ اذان‌نماز‌ رو‌ کہ‌گفتن‌ر‌فتم‌سراغ‌فرمانده🤨 بهش‌گفتم‌روحانی‌نداریم بچہ‌ها‌دوست‌دارن‌پشت‌سر‌شما‌نماز‌ رو ‌بہ‌جماعت‌بخونن فرمانده‌مون‌قبول‌نمی‌ڪرد میگفت:پاهام‌ترڪش‌خورده‌و‌حالم‌مساعد‌ نیسٺ.😢 یہ‌آدم‌سالم‌بفرستین‌جلو‌تاامام‌جماعت‌بشہ بچہ‌ها‌گوششون‌بہ‌این‌حرفا‌بدھڪار‌نبود خلاصہ‌باهر‌زحمتی‌شده‌فرمانده‌ رو‌ راضی‌کردند‌کہ‌امام‌جماعت‌بشہ.😑🖐🏻 فرمانده‌‌نماز‌ رو‌ شروع‌ڪرد‌‌وماهم‌بهش‌اقتدا‌ڪردیم. بنده‌خدا‌ از رڪوع‌‌و‌سجده‌هاش‌معلوم‌بود‌پاهاش‌درد‌ میڪنہ.😣 وسطای‌نماز‌بود‌ڪہ‌یہ‌اتفاق‌عجیب‌افتاد. وقتی‌میخواست‌برا‌ی‌رڪعت‌بعدی‌بلند‌بشہ انگار‌پاهاش‌درد‌گرفتہ‌باشہ، یهو‌گفت:یــا‌ابلفضــل😩وبلند‌شد😐 نتونستیم‌خودمون‌رو‌ڪنترل‌ڪنیم‌همہ‌ زدیم‌زیر‌خنـ😂ـده. فرماندمون‌میگفت:خدا‌بگم‌چیڪارتون‌ ڪنہ! نگفتم‌من‌حالم‌‌خوب‌نیست‌یڪی‌دیگہ‌رو‌ امام‌‌جماعت‌بذارین😒😂. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f