🌷🕊🌿 📚 اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت: ماشينت رو امروز استفاده ميکني!؟ گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و گفت: تا عصر بر ميگردم.عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا ميخواستي بري!؟ گفت: هيچي، مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي ميکني!؟ گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم. خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چيزي در خانه داريد که اســتفاده نميکني مثل برنج و روغن با خودت بياور.رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و ُ ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خرده اي که به فروشنده ميداد فهميدم همان پول هاي مسافرکشي است. بعــد با هــم رفتيم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آنها را‌نميشناختم. ابراهيم در ميزد، وسائل را تحويل ميداد و ميگفت: ما از جبهه آمده ایم اینها سهمیه ی شما... 🔊شما رسانه شهدا باشید 🔰علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی ↙️ @ebrahim_hadiedelha ༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄༻⃘⃕❀