شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت نوزدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) بهش آرام بخش دادم. تمام شب رو خوابید ا
🔥 🔥 🌾قـسـمـت بیستم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید. تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم. کلی تمرین کردم. سخت تر از همه تلفظ بود. گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت. خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن. می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم. تنها. از لحظه ای که قصد کردم، فشار سنگینی شروع شد. فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد. وضو گرفتم. سجاده رو پهن کردم. مهر رو گذاشتم. دستم رو بالا آوردم. نیت کردم و الله اکبر گفتم. هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد. صحنه های گناه و ناپاک. هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد. تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه. تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد. بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد. انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند. چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم، اما بعد گفتم:  نه استنلی تو قوی تر از اینی. می تونی طاقت بیاری. ادامه بده. تو می تونی. وقتی نماز به سلام رسیده بود، همه چیز آرام شد. آرام آرام. الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم. همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم. خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد. از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد. در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم. حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت، صبح عین همیشه رفتم سر کار. ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود. آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود. - اوه. مرد. باورم نمیشه. خودتی استنلی؟ چقدر عوض شدی. کین بود. اومد سمتم. نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟ بعد از کار با هم رفتیم کافه. شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاجاق اجناس مسروقه تعریف کردن. خیلی خودش رو بالا کشیده بود، - هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلیی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه. همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی. شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم. نفس عمیقی کشیدم، _ولی من از این زندگی راضیم. - دروغ میگی. تو استنلی هستی. یادته چطور نقشه می کشیدی؟ تو مغز خلاف بودی. هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم. شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی. حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ اصلا از پس زندگیت برمیای؟ - هی گارسن، دو تا دام پریگنون. نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم: _پولدار شدی. ماشین خریدی. شامپاین 300 دلاری می خوری. بعد رو کردم به گارسن، _من فقط لیموناد می خورم. - لیموناد چیه؟  مهمون منی. نیم خیز شد سمتم، _برگرد پیش ما. تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی. کلافه شده بودم. یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست. شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن. پول و ثروت و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود. نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود. ⭕️ادامه دارد... ◤ @EBRAHIMHADI