🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕
#علمدار قسمت ۵۰
راوی:یکی از همکاران سید
🌿"یاران امام زمان(عج)"
سید در محل کار لحظه ای بیکار نبود. نميگذاشت هیچ کاری روی زمین بماند. دائم در حال فعالیت بود. به رزق حلال بسیار اهمیت ميداد. وقتی هم کار نداشت مشغول کمک به دیگران ميشد. دائما لب های سید تکان ميخورد! او در حین انجام کار همیشه ذکر ميگفت. به ذکر شریف صلوات خیلی اهمیت ميداد. درباره لباس سپاه اعتقاد خاصی داشت. ميگفت:((این لباس را باید با وضو پوشید. این لباس یادگار خون هزاران شهید است که به ما رسیده.))هر روز صبح زودتر از بقیه به محل کار مي آمد. با دوستانش در نمازخانه یا یکی از اتاق ها زیارت عاشورا ميخواند و بعد با پوشیدن لباس سپاه به اتاق خود ميرفت. اجازه نميداد پشت سر کسی حرف بزنیم. ميگفت:((اگر مشکلی هست،روی کاغذ بنویس و به آن شخص برسان.))
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
از اين اتاق به آن اتاق رفت! چند تا امضا گرفت. از مراجعان تربيت بدني سپاه ساري بود. او را نميشناختم. فكر كنم از بچه هاي بسيج بود. كارش كه تمام شد خداحافظي كرد و رفت. آن زمان من در سپاه فعاليت داشتم. ساعتي بعد از اتاق خارج شدم. با تعجب ديدم، همان آقايي كه كارش تمام شده بود مقابل یکی از اتاق ها ايستاده! از دور كمي نگاهش كردم. خيلي مشكوك بود. هر از چندگاه نگاهي به داخل اتاق مي انداخت. جلو رفتم و گفتم:((سلام، مشكلي پيش اومده!؟))يك دفعه برگشت و درحالي كه جاخورده بود گفت:((نه)) بعد مكثي كرد و گفت:((شما اين آقا رو ميشناسي؟!)) بعد هم با دست به شخصی كه توی اتاق نشسته بود اشاره كرد.گفتم: ((بله، چطور مگه؟!)) گفت:((اسمشون چیه؟!))گفتم: ((شما چی کار دارید، اصلا شما کی هستید؟!))شخص غريبه شروع به صحبت كرد. گفت:((من ديشب در عالم خواب جمعيت زيادي را ديدم كه مثل رزمندگان زمان جنگ در حال حركت بودند! همه لباس هایی زیبا بر تن داشتند. چهره هایشان نورانی بود. همه در کنار هم انگار رژه ميرفتند. در پشت سر آن گروه، افراد دیگری بودند كه منزلت و مقامشان بسيار بالاتر بود. آنها به صورتشان نقاب داشتند. ظاهرا آنها فرمانده یا مسئول بقیه بودند.از شخصي كه در کنارم بود پرسيدم: ((اين ها چه كساني هستند؟)) او هم گفت:((این ها ياران امام زمان(عج) هستند.))من از سر تعجب به سمت يكي از سربازان خاص آقا، که نقاب داشتند، رفتم.به او نزدیک شدم و نقاب روي صورتش را كنار زدم. توانستم چهره آن شخص را ببينم! منتظر ادامه صحبت هاي آن شخص بودم. با تعجب گفتم:((خب چي شد!؟))آن آقا بعد از مكث كوتاهي ادامه داد:((وقتی چهره این آقا را داخل این اتاق دیدم یاد خواب شب گذشته افتادم. آن يار امام زمان(عج)همين آقایی است كه توي اين اتاق نشسته!)) سرم را برگرداندم و به داخل اتاق نگاه کردم. سید مجتبی علمدار به تنهایی داخل اتاق نشسته و مشغول کارهایش بود.شبیه این ماجراها بعد از شهادت سید بسیار زیاد نقل شد که از بیان آنها صرف نظر ميکنیم.
♻️
#ادامه_دارد...
🆔
@Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺