شعر اخوان ثالث ؛
کاشکی اسکندری پیدا شود
موج ها خوابیده اند، آرام و رام...
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمه های شعله ور خشکیده اند؛
آب ها از آسیاب افتاده است...
در مزارآباد شهری بی تپش،
وای جغدی هم نمی آید به گوش...
دردمندان، بی خروش و بی فغان...
خشمناکان، بی فغان و بی خروش...
آه ها در سینه ها گم کرده راه...
مرغکان سرها به زیر بال ها...
در سکوت جاودان مدفون شده ست...
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها؛
آب ها از آسیاب افتاده است...
دارها برچیده؛ خونها شسته اند...
جای رنج و خشم و عصیان، بوته ها
خشک بُن های پلیدی رسته اند...
مشت های آسمانکوب قوی...
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست...
یا نهان سیلی زنان یا آشکار...
کاسه ی پَست گدایی ها شده ست؛
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان...
و آنچه بود، آش دهن سوزی نبود...
این شب است، آری؛ شبی بس هولناک...
لیک پشت تپه هم روزی نبود...
باز ما ماندیم و شهر بی تپش...
وآنچه کفتار است و گرگ و روبه ست...
گاه می گویم فغانی بر کشم...
باز می بینم صدایم کوته ست...
باز می بینم که پشت میله ها...
مادرم اِستاده، با چشمان تر...
ناله اش گم گشته در فریادها؛
گویدم: گویی که؛ من: لالم، تو: کر...
آخر انگشتی کند چون خامه ای؛
دست دیگر را بسان نامه ای...
گویدم: بنویس و راحت شو به رمز،
تو عجب دیوانه و خودکامه ای...
من سری بالا زنم، چون ماکیان...
از پس نوشیدن هر جرعه آب...
مادرم جنباند از افسوس سر...
هر چه از آن گوید، این بیند جواب...
گوید: آخر... پیرهاتان نیز... هم؛
گویمش: امّا جوانان مانده اند...
گویدم: اینها دروغند و فریب...
گویم: آنها بس به گوشم خوانده اند...
گوید: امّا خواهرت، طفلت، زنت...!؟
من نهم دندان غفلت بر جگر...
چشم هم اینجا دم از کوری زند؛
گوش کز حرف نخستین بود کر...
گاه رفتن گویدم نومیدوار...
و آخرین حرفش که: این جهل است و لج...
قلعه ها شد فتح، سقف آمد فرود...
و آخرین حرفم ستون است و فرج؛
می شود چشمش پر از اشک و به خویش،
می دهد امید دیدار مرا...
من به اشکش خیره از این سوی و باز...
دزد مسکین برده سیگار مرا...
آب ها از آسیاب افتاده، لیک...
باز ما ماندیم و خوان این و آن...
میهمانی، باده و افیون و بنگ...
از عطای دشمنان و دوستان...
آب ها از آسیاب افتاده، لیک...
باز ما ماندیم و عدل ایزدی...
و آنچه گویی، گویدم هر شب زنم؛
باز هم مست و تهی دست آمدی؟!
آن که در خونش طلا بود و شرف...
شانه ای بالا تکاند و جام زد...
چتر پولادین ناپیدا به دست...
رو به ساحلهای دیگر گام زد...
در شگفت از این غبار بی سوار...
خشمگین، ما ناشریفان مانده ایم؛
آب ها از آسیاب افتاده، لیک...
باز ما با موج و توفان مانده ایم...
هر که آمد بار خود را بست و رفت...
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب...
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ!؟
زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب!؟
باز می گویند: فردای دگر...
صبر کن تا دیگری پیدا شود...
کاوه ای پیدا نخواهد شد، امیّد
کاشکی اسکندری پیدا شود...
✅عدالتخانه
#فریاد_مستضعفین
🆔
@edalatkhane