زلزله تقریبا" ده ثانیه احساس شد. اما میلیون‌ها نفر به خیابان ریختند. نیمه برهنه، با دست خالی ، بدون سوئیچ ماشین، سند خانه، دسته چک و حتی مدارک شناسایی... میلیون‌ها نفر همه آن چیزهایی که یک عمر برای داشتن شان جنگیدند، عرق ریختند یا خون دیگران را در شیشه کردند را بدون لحظه‌ای درنگ رها کردند و فقط جان ناقابل را برداشتند و به خیابان زدند... میلیون‌ها زن طلاهای عزیزشان، چکمه‌هایی که روزها پاساژها را برای خریدن‌شان وجب کرده بودند، دکوری که ده بار برای چه جور چیدنش با همسرشان جوری بحث کرده بودند انگار مهمترین اتفاق زندگی است، غذایی که برای پختنش از صبح زحمت کشیده بودند... را از یاد بردند و گریختند. میلیون‌ها نفر حتی یادشان رفت کی هستند؟ تا دقایقی پدر و مادر و همسر و فرزند و معشوقه از یادشان رفت. همه آن چیزهایی که یک روز با اطمینان می‌گفتند امکان نداره یه ثانیه از یادم بره! هیچکس به فکر این نبود که فلان لباس مارک، فلان کفش گران قیمتش را با خودش بردارد.... تلخ بود اما آن چند ثانیه را دوست دارم. برای اینکه هزاران بار در ذهنم با آن مواجه شده‌ام، اینکه تا دقیقه دیگر هیچ‌کدام‌مان ممکن است نباشیم. اینکه مرگ به اندازه زندگی واقعیت دارد. درس عبرتی بود برای ما که عبرت نمی‌گیریم. مایی که بعد از آرام شدن نسبی اوضاع دوباره همان موجودی می‌شویم که بودیم...