دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود‌، وی شکایت نزد قاضی برد... تا خواست ماجرا را شرح دهد! مردی وارد شد و نزد قاضی نشست... ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون آمد.! روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام، کیسه ام را یافتم..! از او سوال کردند که چطور بدون حکم‌ قاضی کیسه را یافتی ؟! ملّا خنده ای کرد و گفت : «در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد » بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم..! منزل رفته و نماز خواندم و از خدا کمک خواستم.. امروز در بیابان‌ دیدم که داروغه از اسب افتاده گردنش شکسته و کیسه زر من به کمر بسته... ! پس کیسه ام را برداشتم...