نجاری بود که زن زیبایی داشت که
پادشاه را مجذوب خود کرده بود.
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم
اعدام او را صادر کرد و گفت فردا
اعدامش کنید.
نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت: مانند هر شب بخواب
پروردگارت يگانه است و درهای
گشايش بسيار.
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد
و چشمانش سنگين شد و خوابيد.
صبح صدای پای سربازان را شنيد
چهره اش دگرگون شد و با نااميدی،
پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه
کرد که دريغا باورت کردم.
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را
جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده
و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی!
در هر شرایطی امیدت را به خدا از
دست نده و هر لحظه منتظر رحمت
بی کرانش باش.
💕💜💕💜