📚قصاص روزگار
فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت.
سال ها از این ماجرا گذشت تا این که شاه نسبت به آن فرمانده عصبانی شد و دستور داد وی را در چاه افکندند. فقیر صالح از حادثه اطلاع یافت و بالای همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت.
فرمانده: تو کیستی؟ چرا این سنگ را بر من زدی؟
فقیر صالح: من فلان کس هستم که در فلان تاریخ، همین سنگ را بر سرم زدی.
فرمانده: تو دراین مدت طولانی کجا بودی؟ چرا نزد من نیامدی؟
فقیر صالح: «از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم» «یعنی از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم.
🌸🌺🌸