. سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه نه مراست قدرت آنکه دم زنم از جلال تو یا علی نه مرا زبان که بیان کنم، صفتِ کمال تو یا علی شده مات عقل موحدین، همه در جمالِ تو یا علی چو نیافت غیر تو آگهی، ز بیانِ حالِ تو یا علی نبرد به وصف تو ره کسی، مگر از مقال تو یا علی هله ‌ای مُجلّیِ عارفان، تو چه مطلعی تو چه منظری هله ‌ای مولّه عاشقان، تو چه شاهدی تو چه دلبَری که ندیده ام به دو دیده ام چو تو گوهری چو تو جوهری چه در انبیا چه در اولیا، نه تو راست عدلی و هم سری به کدام کس مَثلت زنم که بُوَد مثالِ تو یا علی توئی آنکه غیر وجود خود، به شهود و غیب ندیده‌ای همه دیده‌ای نه چنین بود شه من تو دیده‌ی دیده‌ای فقرات نفس شکسته ای، سبحات وهم دریده ای ز حدود فصل گذشته ای به صعود وصل رسیده ای ز فنای ذات به ذاتِ حق بُوَد اتّصال تو یا علی چو عقول و افئده را نشد، ملکوتِ سرّ تو مُنکشف ز بیانِ وصف تو هر کسی، رقم گمان زده مختلف همه گفته‌اند و نگفته شد، ز کتابِ فضل تو یک الف فصحای دهر به عجز خود، ز ادایِ وصف تو معترف بُلغای عصر به نطقِ خود شده‌اند لالِ تو یا علی تو که خلق هیئت متصل کنی از عناصر منفصل تو که از طبیعت آب و گل بدر آوری صنم چگل تو که می نهی دل معتدل به میان تودهء آب و گل زنم اعتدال ترا مثل به کدام خلقت معتدل که بر اعتدال تو مستدل بود اعتدال تو یاعلی تو ز وصف خلق منزّهی که رسیده ای به کمال رب ملکوتیان جبروتیان همه از کمال تو در عجب که کند چو عقل تو نفس را به سیاط علم و عمل ادب احدی ز خلق ندیده ام که بجای خصم کُشد غضب متحیرم متفکرم همه در خصال تو یا علی تویی آن که در همه آیتی، نگری به چشم خدای بین تویی آن که از کُشِفَ الغطا، نشود زیاده ترا یقین شده از وجودِ مقدّست، همه سرّ کَنزِ خفا مبین ز چه رو دَم از أنا ربکّم نزنی، بزن بدلیل این که به نورِ حق شده منتهی، شرف ِ کمال تو یا علی تو همان درخت حقیقتی، که در این حدیقه‌ی دنیوی ز بروق نورِ تو مُشتعل شده نارِ نخله‌ی موسوی أنا ربّکم تو زنی و بس، به لسان تازی و پهلوی ز تو در لسانِ موحّدین، بُوَد این ترانه‌ء معنوی که اناالحق است به حقِّ حق، ثمرِ نهالِ تو یا علی تویی آن تجلّیّ ذوالمنن، که فروغ عالم و آدمی ز بروز جلوه ما‌خلق، به مقام و رتبه مقدّمی هله ‌ای مشیّتِ ذاتِ حق، که به ذات خویش مُسلّمی به جلالِ خویش مُجلّلی، ز نوالِ خویش مُنعَمی همه گنج ذاتِ مقدّست، شده مُلک و مالِ تو یا علی چو به آب زندگی از قدم گل ممکنات سرشته شد همه را ز کلک منیع حق رقم ممات نوشته شد احدی ز موت نشد رها به حیات اگرچه فرشته شد ز اجل مقام تو شد اجل که اجل به تیغ تو کشته شد تویی آنکه مرگ نبرده جان ز صف قتال تو یا علی تو چه بنده‌ای که خدائیت، ز خداست منصب و مرتبت رسدت ز مایه‌ء بندگی، که رسی به پایه‌ء سلطنت احدی نیافت ز اولیا، چو تو این شرافت و منزلت همه خاندانِ تو در صفت، چو توأند مشرقِ معرفت شده ختم دوره‌ی عِلم و دین، به کمالِ آل تو یا علی  تو همان مَلیکِ مُهیمنی، که بهشت جنّت و نه فلک شده ذکرِ نام مقدّست، همه وِردِ اَلسنه‌ء مَلَک پیِ جستجوی تو سالکان، به طریقت آمد یک به یک به خدا که احمدِ مصطفی، به فلک قدم نزد از سَمَک مگر آنکه داشت در این سفر طلبِ وصالِ تو یا علی تویی آن که تکیه‌ء سلطنت، زده‌ای به تخت مؤبّدی به فرازِ فرقِ مبارکت، شده نصب تاج مُخلّدی ز شکوه شأن تو بر مَلا، جَلَواتِ عِزِّ و ممجّدی متصرّف آمده در یَدَت ملکوتِ دولتِ سرمدی تو نه آن شهی که ز سلطنت، بود اعتزالِ تو یا علی تویی آنکه هستی ما خلق شده بر عطای تو مستدل ز محیط جود تو منتشر قطرات جان رشحات دل به دل تو چون دل عالمی دل عالمی شده متصل نه همین منم ز تو مشتعل نه همین منم به تو مشتغل دل هر که می نگرم در او بود اشتغال تو یاعلی به می خُمِ تو سِرشته شد ، گِل کاس جانِ سبوکشان ز رَحیقِ جام تو سرگران، سِر سرخوشان،دل بیهُشان به پیاله‌ء دلِ عارفان ، شده ترکِ چشمِ تو می‌فشان نه منم ز باده‌ی عشق تو ، هله مست و بی‌دل و بی‌نشان همه کس چشیده به قدرِ خود، ز میِ زُلالِ تو یا علی ✍ .