📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۳۷
🚥 مردم ، اطرافم را گرفتند
🚥 پدرم نامه را از من گرفت
🚥 اشک در چشمانش جمع شد
🚥 نامه را مچاله کرد
🚥 و با صدای بلند و خشن گفت :
🍎 این مناظره کی هست ؟
🚥 گفتم :
🇮🇷 انشالله هفته دیگه
🚥 گفت :
🍎 به خاطر مادرت هم که شده
🍎 باید بروی .
🚥 حاج علی آمد و گفت :
🌸 چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
🚥 پدرم گفت :
🍎 نمی دانم کدام حرام زاده ای ،
🍎 این نامه را فرستاده
🚥 حاج علی گفت :
🌸 مگر در آن ، چی نوشته شده
🚥 پدر گفت :
🍎 پسرم را تهدید کردند
🚥 حاج علی گفت :
🌸 لطفا بخوان ؛
🌸 می خواهم ببینم چی نوشته
🚥 پدر ، نامه مچاله را باز کرد و خواند :
🍎 آقای شیعه !
🍎 اگر در مناظره حاضر شوی
🍎 داغ مادرت را تازه می کنیم
🍎 خواهرت را در آتش می سوزانیم
🍎 سر پدرت را در آغوشت می گذاریم
🚥 اشک پدرم سرازیر شد
🚥 سپس رو به من کرد و گفت :
🍎 پسرم ! نگران ما نباش
🍎 تو حتما برو
🍎 ما مراقب خودمون هستیم
🚥 حاج علی گفت :
🌸 غلط کرده هر کی این مزخرفات را نوشته
🌸 مگر ما مُرده باشیم
🌸 که بگذاریم کسی به شما نگاه چپ بکند .
🚥 مردم هم گفتند :
🌷 حاج علی راست می گوید
🌷 ما کنار شما هستیم
🌷 ما نمی گذاریم اتفاقی برای شما بیفتد .
🚥 چند روز بعد از عروسی ،
🚥 به سمت قطر پرواز کردیم .
🚥 شب اول استراحت کردم .
🚥 نماز مغرب و عشا را ،
🚥 در مسجد شیعیان خواندم .
🚥 فردای آن روز ،
🚥 با توکل به خدا و توسل به اهل بیت ،
🚥 وارد مجلس شدم .
🚥 برای اولین بار ،
🚥 احساس ترس و نگرانی و اضطراب کردم
🚥 فکر از دست دادن خانواده ام ،
🚥 مرا آشفته کرده بود
🚥 تمام سعی خودم را کردم ،
🚥 تا با قدرت و صلابت ،
🚥 وارد مجلس شوم .
🚥 از همه نمایندگان دیگر ،
🚥 جوان تر بودم .
🚥 عده ای مرا به مسخره گرفتند
🚥 و عده ای که مرا می شناختند ،
🚥 به من احترام گذاشتند .
💥 ادامه دارد ...