بهاران قَد عَلم کرده، ولی رنگ قیامَت نیست قبای سبز پوشیده درختی که به نامَت نیست
چه معنا میدهد عیدی که یارت را نمیبینی چه دارد هفتسینی که در آن سروِ امامَت نیست
بساط این دُکانداران پشیزی هم نمیارزد زمانی که متاع آن کتابی از کلامَت نیست
مقام جبرئیلی هم بیابد، باز بی اجر است پری که استراحتگاه آن بالای بامَت نیست
گناه روسیاهی مثل من صحرانشینات کرد بمیرد نوکرت ارباب، این شأن مقامَت نیست
همین که دست من را رو نکردی از تو ممنونم تو آقایی و غیر از آبروداری مرامَت نیست
دمِ تحویل سال کهنه، نـُو کن کاسۀ ما را نمیخواهیم ظرفی را که در حدِّ طعامَت نیست
به گریه کردن یعـقوبهایت اعـتنایی کن اگرچه این طریق عاشقی کردن به کامَت نیست
کسی این آخر سالی مرا گردن نمیگیرد به جز تو هیچکس پشت و پناه این غلامَت نیست
بساط کفْن و دفنم کاش در خاک نجف باشد جز این هیچ اتفاقی در خُورِ حُسن ختامَت نیست
اگر امسالِ ما بی کربلا باشد، بُکُش ما را که این جا ماندن هر سال، کم از قتلعامَت نیست