📍 چند گروه بودیم و هرروز یک گروه می رفتیم بازار تهران برای . برخلاف بقیه طلبه ها می آمد. انگار که کار و زندگی اش را کرده باشد برای . آن روز جمعیت زیادی دور آرمان جمع شده بودند. هم حرف می زد، هم داشت. به همین راحتی ها هم عصبانی . 📍 وسط بحث جوانی از کوره دررفت و شروع کرد به بدوبیراه گفتن: «همتون جیره خورید، جمع کنید این بساط رو، چقدر بهتون دادن؟!» آرمان با دست جوان را گرفت و کنار کشید، یک لیوان برایش ریخت و گفت: «این طوری که شما می گین نیست، این چایی رو هم با پول خودمون گرفتیم، اگه بیداد نمی کنی بیا باهم حرف بزنیم». رفتند و روی سکوی نزدیک آنجا و چیزی نگذشت صدای بلند شد و آن جوان آرمان را بوسید و خداحافظی کرد. 📕 خاطره ای از شهید آرمان علی وردی به نقل از کتاب اثرانگشت ______ 🌐 دوره احياء ۷ - تابستان ۱۴۰۳ 🆔 https://eitaa.com/ehya_masumieh